یه روزی تصمیم گرفته بودم که دیگه زندگی نکنم فقط بذارم روزها بگذرن تا بالاخره تموم بشه چشمهام ببندم.
اما روز دیگه ای اومد که چشمهام باز کردم همه دور تختم جمع شده بودن منتظر بهوش اومدنم بودن.
واقعیتش بگم زندگی نکردن خیلی راحت بود و ضررش بیشتر ، اما حالا که دارم زندگی میکنم میتونم بگم خیلی سخته خیلی خیلی گاهی نمیدونم چطوری باید زندگی کرد ولی همینشم بنظرم جالبتر از اینکه یه گوشه بدون حرکت بمونم.
اما روز دیگه ای اومد که چشمهام باز کردم همه دور تختم جمع شده بودن منتظر بهوش اومدنم بودن.
واقعیتش بگم زندگی نکردن خیلی راحت بود و ضررش بیشتر ، اما حالا که دارم زندگی میکنم میتونم بگم خیلی سخته خیلی خیلی گاهی نمیدونم چطوری باید زندگی کرد ولی همینشم بنظرم جالبتر از اینکه یه گوشه بدون حرکت بمونم.