انگار مدت ها بود که در مریخ تنها بودم و برای تنفس تقلا میکردم. انگار تو خاک ها دفن شده بودم و روز به روز خاک بیشتری روم میریختن و من نگاهم به روشنایی که وجودش تار و تار تر میشد بود. اما اون شب روحم در آخر از بدنم جدا شد و جسد بی جونم زیر خاک موند. همه چی فرق کرد و من ازاد بودم و گذشته من دفن شده بود، منِ قبلی زیر اون خاک مُرد.