قدم برمیدارد،خودش هم نمیدانم برای چه آمده اینجا..
اما این را خوب میداند که باید اورا به دست آورد!
گویی در سینه اش گلوله ای آتشین گیر کرده؛نمیتواند سخنی بگوید!
چندبار سعی میکند تا بالاخره زمزمه ی کلمات از دهانش خارج میشود ، زمزمه وار میگوید :
کمک ، از او کمک میخواهد؟!یه کار احمقانست!
چون اون هیچوقت کمکش نمیکنه ، هیچوقت..
اما چه کند که او دلبرکش بود و تنها او درمان تمام دردهایش بود..
_مانا
اما این را خوب میداند که باید اورا به دست آورد!
گویی در سینه اش گلوله ای آتشین گیر کرده؛نمیتواند سخنی بگوید!
چندبار سعی میکند تا بالاخره زمزمه ی کلمات از دهانش خارج میشود ، زمزمه وار میگوید :
کمک ، از او کمک میخواهد؟!یه کار احمقانست!
چون اون هیچوقت کمکش نمیکنه ، هیچوقت..
اما چه کند که او دلبرکش بود و تنها او درمان تمام دردهایش بود..
_مانا