با قدم دیگهای که برداشت، برگ خشک شدهای که بر روی پلههای پر از گرد و غبار اونجا قرار داشت رو زیر پاش خورد کرد، حتی تصورش رو هم نمیکرد روزی با خورد شدن برگ خشک شدهای یاد خاطراتی بیافته که واقعی به نظر نمیرسیدند، حداقل.. نه الان.
با رسیدن به پاگرد اون ساختمون مخروبه، بر روی لبهی پنجرهی بزرگی که نمای زیبا و در عین حال وهمانگیزی از بیرون اون ساختمون به نمایش گذاشته بود، نشست و گیتاربرقیش رو بر روی پاهاش قرار داد، کافی بود کمی بدنش رو بر روی اون لبه جابهجا کنه تا از بالای اون ساختمون مثل برگهای پاییزی به پایین سقوط کنه، نگاهش رو به اون طرف لبهی پنجره داد و تو تصورش بارها اون دختر رو بوسید، با حس گرهای که توی گلوش به وجود اومده بود، دندوناش رو محکم بر روی هم فشار داد و نفس حبس شدهاش رو عصبی بیرون داد.
چشمهاش رو بست و انگشتهای کشیدهاش رو بر روی تارهای گیتارش قرار داد و لبخند محوی زد، سعی کرد جدا از موقعیت اطرافش، تو تصوراتش زندگی کنه و برای بار دیگه اون دختر رو ببینه، با دیدن موهای بلند و قهوهای رنگ اون دختر لبخندش پررنگتر شد، موسیقیای که همیشه در کنارش میزد رو نواخت و در همون حین بزرگتر شدن گرهی تو گلوش رو حس کرد، تکیهاش رو از دیوار پشتش گرفت و پای چپش رو از لبهی اون پنجره آویزون کرد تا بتونه کمی بیشتر به سمت جلو و لمس دروغ شیرینش نزدیک بشه.
مثل فرد نابینایی شده بود که تو تاریکی محض عطری رو حس میکرد که یادآور یک شخص خاص واسش بود؛ با حس دوبارهی اون عطر، این بار اجازه داد بغضش شکسته بشه و اشکهایی رو بر روی گونهاش به همراه داشته باشه.
این ارزشش رو داشت، یا بهتره بگم اون ارزشش رو داشت که بخاطرش تمام اینها رو به جون بخره، که در تصوراتش غرق بشه و درست مثل همون برگ خشک شدهی پاییزی از بالای اون ساختمون بر روی زمین فرش شده از برگها فرود بیاد.
در آخر از واقعی نبودن اون رویا در حالی با خبر شد که تصویر محوی از اون دختر با موهای قهوهای، از بالای ساختمون بهش خیره شده بود و لبخند میزد.
با رسیدن به پاگرد اون ساختمون مخروبه، بر روی لبهی پنجرهی بزرگی که نمای زیبا و در عین حال وهمانگیزی از بیرون اون ساختمون به نمایش گذاشته بود، نشست و گیتاربرقیش رو بر روی پاهاش قرار داد، کافی بود کمی بدنش رو بر روی اون لبه جابهجا کنه تا از بالای اون ساختمون مثل برگهای پاییزی به پایین سقوط کنه، نگاهش رو به اون طرف لبهی پنجره داد و تو تصورش بارها اون دختر رو بوسید، با حس گرهای که توی گلوش به وجود اومده بود، دندوناش رو محکم بر روی هم فشار داد و نفس حبس شدهاش رو عصبی بیرون داد.
چشمهاش رو بست و انگشتهای کشیدهاش رو بر روی تارهای گیتارش قرار داد و لبخند محوی زد، سعی کرد جدا از موقعیت اطرافش، تو تصوراتش زندگی کنه و برای بار دیگه اون دختر رو ببینه، با دیدن موهای بلند و قهوهای رنگ اون دختر لبخندش پررنگتر شد، موسیقیای که همیشه در کنارش میزد رو نواخت و در همون حین بزرگتر شدن گرهی تو گلوش رو حس کرد، تکیهاش رو از دیوار پشتش گرفت و پای چپش رو از لبهی اون پنجره آویزون کرد تا بتونه کمی بیشتر به سمت جلو و لمس دروغ شیرینش نزدیک بشه.
مثل فرد نابینایی شده بود که تو تاریکی محض عطری رو حس میکرد که یادآور یک شخص خاص واسش بود؛ با حس دوبارهی اون عطر، این بار اجازه داد بغضش شکسته بشه و اشکهایی رو بر روی گونهاش به همراه داشته باشه.
این ارزشش رو داشت، یا بهتره بگم اون ارزشش رو داشت که بخاطرش تمام اینها رو به جون بخره، که در تصوراتش غرق بشه و درست مثل همون برگ خشک شدهی پاییزی از بالای اون ساختمون بر روی زمین فرش شده از برگها فرود بیاد.
در آخر از واقعی نبودن اون رویا در حالی با خبر شد که تصویر محوی از اون دختر با موهای قهوهای، از بالای ساختمون بهش خیره شده بود و لبخند میزد.