ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_هجده
یسنا متوجه کنایه ی او شد اما حالت صورتش تغییری نکرد . فقط گوشه ی لبش کمی به سمت بالا متمایل شد .
_درسته تو خاورمیانه کسی نیست که یاشار کبیر رو یعنی پدرت رو نشناسه !!
ابروهای سرمه در همگره خورد .یسنا اندیشید اگر زمانی نه چندان دور این جمله را می خواست بگوید قبلش بادی در غبعب می انداخت وبا افتخار وسری برافراشته برزبان می آورد ولی حالا .... به سردی ادامه داد
_فراموش نکن که خون اون تو رگ های من وتوست .
این یک واقعیت اجتناب ناپذیره !!
پس اگر دنیا علیه پدرمون باشه اما ما نمی تونیم!!
سرمه بلافاصله جواب داد
_یاشار پدر من نیست فقط همخون منه
پدر من کسیه که من رو بزرگ کرده نه رها کرده !!
قبل از اینکه یسنا بخواهد جوابی بدهد ماشین مقابل در بزرگی ایستاد وبا باز شدن در بلافاصله داخل عمارت شد
هردو بحث را فراموش کردند .
سرمه تنش لرزید و لب زد
_ این کار باربدوطلاست
یسنا نگاهی به آن عمارت باشکوه انداخت . شانه ای بالا کشید و متفکرانه گفت
_نه اینجا عمارت امیر کویته یکبار همراه سراج اومدم . ضمنا باربد وطلا گورشون کجا بود که کفن داشته باشند .
این جمله نه تنها، وحشت سرمه را کم نکرد بلکه دوچندان کرد .
بالاخره از چیزی که مدت ها از ان وحشت داشت سرش آمد . بغض تا گلویش بالا آمد و راه نفس کشیدنش را دشوار کرد .
در ذهنش مردی شکم گنده را تصور کرد که نیمه برهنه ودر تختی شیری رنگ و با شکوه نشسته وانتظار اورا می کشید . لرزید و ته قلبش خالی شد .
دست یسنا را گرفت و باگلویی خشک شده زمزمه کرد .
_شیخ های عرب یسنا....
یسنا دست سرد او رافشرد .
ترس خود را بروز نداد و با قاطعیت لب زد .
_نترس سرمه من پیشتم.
اما واقعیت آن بود که ته دل خودش هم خالی شده بود .امیر کویت کسی نبود که بشود به راحتی او را مغلوب یا دور زد !!
وچیزی که بی نهایت گیجش کرده بود
این بود که امیر کویت چه دشمنی با یاشار یا سراج داشته که دست به همچین اقدامی زده !!!
امیر وشیخ های عرب همیشه خط قرمز آن ها بوده!
در ماشین باز شد و افکار اشفته ی یسنا ازهم گسیخت . مردی که در تمام مدت مسیر ، خاموش در کنار آِن ها نشسته بود پیاده شد واشاره کرد تا آن ها هم پیاده شوند
#پارت_چهارصد_هجده
یسنا متوجه کنایه ی او شد اما حالت صورتش تغییری نکرد . فقط گوشه ی لبش کمی به سمت بالا متمایل شد .
_درسته تو خاورمیانه کسی نیست که یاشار کبیر رو یعنی پدرت رو نشناسه !!
ابروهای سرمه در همگره خورد .یسنا اندیشید اگر زمانی نه چندان دور این جمله را می خواست بگوید قبلش بادی در غبعب می انداخت وبا افتخار وسری برافراشته برزبان می آورد ولی حالا .... به سردی ادامه داد
_فراموش نکن که خون اون تو رگ های من وتوست .
این یک واقعیت اجتناب ناپذیره !!
پس اگر دنیا علیه پدرمون باشه اما ما نمی تونیم!!
سرمه بلافاصله جواب داد
_یاشار پدر من نیست فقط همخون منه
پدر من کسیه که من رو بزرگ کرده نه رها کرده !!
قبل از اینکه یسنا بخواهد جوابی بدهد ماشین مقابل در بزرگی ایستاد وبا باز شدن در بلافاصله داخل عمارت شد
هردو بحث را فراموش کردند .
سرمه تنش لرزید و لب زد
_ این کار باربدوطلاست
یسنا نگاهی به آن عمارت باشکوه انداخت . شانه ای بالا کشید و متفکرانه گفت
_نه اینجا عمارت امیر کویته یکبار همراه سراج اومدم . ضمنا باربد وطلا گورشون کجا بود که کفن داشته باشند .
این جمله نه تنها، وحشت سرمه را کم نکرد بلکه دوچندان کرد .
بالاخره از چیزی که مدت ها از ان وحشت داشت سرش آمد . بغض تا گلویش بالا آمد و راه نفس کشیدنش را دشوار کرد .
در ذهنش مردی شکم گنده را تصور کرد که نیمه برهنه ودر تختی شیری رنگ و با شکوه نشسته وانتظار اورا می کشید . لرزید و ته قلبش خالی شد .
دست یسنا را گرفت و باگلویی خشک شده زمزمه کرد .
_شیخ های عرب یسنا....
یسنا دست سرد او رافشرد .
ترس خود را بروز نداد و با قاطعیت لب زد .
_نترس سرمه من پیشتم.
اما واقعیت آن بود که ته دل خودش هم خالی شده بود .امیر کویت کسی نبود که بشود به راحتی او را مغلوب یا دور زد !!
وچیزی که بی نهایت گیجش کرده بود
این بود که امیر کویت چه دشمنی با یاشار یا سراج داشته که دست به همچین اقدامی زده !!!
امیر وشیخ های عرب همیشه خط قرمز آن ها بوده!
در ماشین باز شد و افکار اشفته ی یسنا ازهم گسیخت . مردی که در تمام مدت مسیر ، خاموش در کنار آِن ها نشسته بود پیاده شد واشاره کرد تا آن ها هم پیاده شوند