افرای ابلق ۵
شرمنده سرم رو بلند کردم تا معذرت بخوام
اما از دیدن جدیت چهره اش فقط هین آرومی گفتم
صورت استخونی، پوست جو گندمی و ته ریش خیلی کوتاهی داشت.
عینک کائوچو مشکی زده بود و موهاش و ابروهاش هم به رنگ عینکش بود.
صورتش بیشتر از جذابیت، جدیت داشت!
آروم اما قاطع گفت
- مواظب باش!
با این حرف سریع کنار رفت و در حالی که به سمت در میرفت له آقای مقدسی گفت
- فردا منتظر صورت جلسه هستم
آقای مقدسی با اخم به من نگاه کرد و گفت
- تا شب برات ارسال میشه فرهاد جان!
با این حرف دسته ای برگه دست نویس رو به سمتم گرفت و گفت
- تایپ کن واسم ایمیل کن! بعد میتونی بری خونه!
فاصله بینمون رو سریع طی کردم. برگه ها رو گرفتم و لب زدمچشم.
مکث نکردم دیگه بهمچیزی بگه
برگشتم پشت میزم و سریع شروع کردم به تایپ.
صورت جلسه سه صفحه بود، خوش خط نوشته شده بود و این باعث میشد سریع تایپ کنم.
وقتی آقای مقدسی خودش صورت جلسه مینوشت عزای عمومی ما بود از بس که بد خط بود.
به صفحه آخر رسیده بودم که آقای مقدسی از اتاقش اومد بیرون.
کل صورتش سرخ بود
چشم هاش هم مثل همیشه نبود.
یه نگاه گذرا به من انداخت و گفت
- ایمیل کردی بعد برو... اصغری تو نگهبانی هست! بهش بگو بیاد در رو قفل کنه
دوست نداشتم تو شرکت تنها شم. اما این مرد مست گزینه خوبی واسه موندن کنارش نبود
برای همین سر تکون دادم و لب زدم چشم.
آقای مقدسی به سمت در رفت. تلو تلو نمیزد. اما از صورتش پیدا بود مسته.
به ساعت نگاه کردم . ۸ گذشته بود. باید عجله میگردم.
تا کارم تموم شه ساعت نزدیک ۹ شده بود. ایمیل رو فرستادم. سیستم رو خاموش کردم و با عجله زدم بیرون.
آقای اصغری با دیدنم گفت
- دیگه کسی نمونده؟ قفل کنم!؟
بلند تر از همیشه گفتم
- بله خداحافظ
از شرکت زدم بیرون و تو تاریکی شب دلم ریخت
این اولین باره من این وقت شب بیرونم!
خواستم آروم به سمت مترو برم اما حس ترس باعث شد سرعتم از آروم به تند و از تند به دوییدن تبدیل شه
حس میکردم انگار کسی دنبالمه... نگاهی رو منه...
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
شرمنده سرم رو بلند کردم تا معذرت بخوام
اما از دیدن جدیت چهره اش فقط هین آرومی گفتم
صورت استخونی، پوست جو گندمی و ته ریش خیلی کوتاهی داشت.
عینک کائوچو مشکی زده بود و موهاش و ابروهاش هم به رنگ عینکش بود.
صورتش بیشتر از جذابیت، جدیت داشت!
آروم اما قاطع گفت
- مواظب باش!
با این حرف سریع کنار رفت و در حالی که به سمت در میرفت له آقای مقدسی گفت
- فردا منتظر صورت جلسه هستم
آقای مقدسی با اخم به من نگاه کرد و گفت
- تا شب برات ارسال میشه فرهاد جان!
با این حرف دسته ای برگه دست نویس رو به سمتم گرفت و گفت
- تایپ کن واسم ایمیل کن! بعد میتونی بری خونه!
فاصله بینمون رو سریع طی کردم. برگه ها رو گرفتم و لب زدمچشم.
مکث نکردم دیگه بهمچیزی بگه
برگشتم پشت میزم و سریع شروع کردم به تایپ.
صورت جلسه سه صفحه بود، خوش خط نوشته شده بود و این باعث میشد سریع تایپ کنم.
وقتی آقای مقدسی خودش صورت جلسه مینوشت عزای عمومی ما بود از بس که بد خط بود.
به صفحه آخر رسیده بودم که آقای مقدسی از اتاقش اومد بیرون.
کل صورتش سرخ بود
چشم هاش هم مثل همیشه نبود.
یه نگاه گذرا به من انداخت و گفت
- ایمیل کردی بعد برو... اصغری تو نگهبانی هست! بهش بگو بیاد در رو قفل کنه
دوست نداشتم تو شرکت تنها شم. اما این مرد مست گزینه خوبی واسه موندن کنارش نبود
برای همین سر تکون دادم و لب زدم چشم.
آقای مقدسی به سمت در رفت. تلو تلو نمیزد. اما از صورتش پیدا بود مسته.
به ساعت نگاه کردم . ۸ گذشته بود. باید عجله میگردم.
تا کارم تموم شه ساعت نزدیک ۹ شده بود. ایمیل رو فرستادم. سیستم رو خاموش کردم و با عجله زدم بیرون.
آقای اصغری با دیدنم گفت
- دیگه کسی نمونده؟ قفل کنم!؟
بلند تر از همیشه گفتم
- بله خداحافظ
از شرکت زدم بیرون و تو تاریکی شب دلم ریخت
این اولین باره من این وقت شب بیرونم!
خواستم آروم به سمت مترو برم اما حس ترس باعث شد سرعتم از آروم به تند و از تند به دوییدن تبدیل شه
حس میکردم انگار کسی دنبالمه... نگاهی رو منه...
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست