اوه،، باورم نمیشه یسال گذشت و از اون شبی که تو کمپ بودیم دیگه برات چیزی ننوشتم... چون.. خب...فکر میکردم داری با یوتا هیونگ قرار میزاری و نمیدونم چیشد که یهویی امروز صبح بهم گفتی با یوتا قرار نمیزاری،ی حسی بهم میگه جنو بهت همچیو گفته،ولی خب اینجوری بنظر نمیومد و با توجه به نتیجه گیری های درخشان نورن فکر میکنیم رو من کراش داری. (البته من اینجوری فکر نمیکنم و فقط برای اینکه دست از سرم بردارن قبول کردم.) دارم طلوع خورشید و میبینم و خب این یعنی وقته خوابه؛؛و از الان تصمیم گرفتم اخر هرچی که برات نوشتم بنویسم؛دوستت دارم.