همه اشخاص و اتفاقات این داستان تخیلی میباشند.
#پارت_یکم
.........
- علی خبر داری بچه اشرف عقب مونده به دنیا آمده؟
علی جورابهایش را در آورد و گلوله کرد و گوشه خانه انداخت. زینت چشم غرهای به او رفت و علی خندید و بوسی برایش فرستاد. زینت خجالت کشید لبانش را گاز گرفت و چشمانش را درشت کرد که یعنی جلوی مادرت زشت است.
مادربزرگ نگاهی به پسر و عروسش کرد و گفت:
- دل و قلوه گرفتنتون تموم نشد؟ خوبه تازه عروس و دوماد نیستید. علی فهمیدی چی گفتم؟ میگم بچه اشرف کج و کول بدنیا امده. عقب مونده است.
علی بی حوصله به مادرش نگاه کرد و پرسید:
- پوف اشرف دیگه کیه؟
- اوا اشرف دیگه نوه حاج غلام از تیره ابراهیم خان!
علی کمی فکر کرد و گفت:
- دختر محمد؟
مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت:
- آره طفلکی!
علی بیخیال با انگشت دندانش را خلال کرد و گفت:
- این که خبر جدیدی نیست. نصف بچههای این طایفه کج و کوله اند. انقدر که همه برداشتن با فک و فامیل ازدواج کردن. به خدا اگه اسلام دست و پای اینا رو نمیبست نمیذاشتن برادر جز خواهرش و بگیره.
مادربزرگ ساقه سبزی را انداخت و دو بار بین انگشت شصت و اشارهاش را گاز گرفت و رو به سقف خانه گفت:
- خدایا توبه از دست این بچه!
اشاره ای به عاطفه کرد و گفت:
- ذلیل مرده نمیبینی بچه نشسته؟ نمیگی فردا پس فردا چشم و گوشش باز میشه؟
زینت سر و ته ساقه تره را گرفت و با نیمچه لبخندی گفت:
- بچه مادرجون؟ دخترم ماشالله خانومی شده! دیگه وقت ازدواجش رسیده.
علی با لبخند نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
- نخیر! دختر من هنوز باید عروسک باباش بمونه.
عاطفه لبخندی به پدرش زد و به شانه کردن موهایش ادامه داد. علی دستانش را باز کرد و گفت:
- بیا بابا جان! بیا گیسهات ببافم.
عاطفه بلند شد و جلوی پای پدرش نشست. موهای شبق رنگش تا زیر باسنش میرسید. علی عاشق این موها بود.
- زینت تو باز ته موهای این بچه رو زدی که!
- وای علی! موخوره داشت نمیزدم کم کم کچل میشد.
علی سر دخترش را بوسید و گفت:
- موهای این دختر زندگی من! زندگی من و ازم نگیرید. بابا جان میگفتی شامپوی مخصوص میگرفتم برات.
عاطفه با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت:
- نمیخواد بابا! با یکم کوتاه کردنش که چیزی نمیشه. سرمم سبک شد.
علی دوباره سر دخترش را بوسید و گفت:
- من که میدونم نگران جیب بابای! بابا واسه دخترش چک میکشه زندان هم میره.
مادربزرگ گفت:
- دیگه چی علی آقا؟ انقدر این بچه رو لوس نکن! پسفردا میره خونه پسر مردم توقع داره شوهرشم مثل باباش باشه.
- بلند شو برو ببین قشنگ شده موهات بابا جان؟
عاطفه به سمت آیینه رفت و خودش را برانداز کرد. علی آرام به مادرش گفت:
- چه خبره؟ همش تو و زینت دارید امروز شوهر شوهر میکنید؟ این بچه مگه وقت ازدواجش؟
- من نصف سن این و داشتم که تو رو حامله شدم.
- خب من که اشتباه پدر تو رو تکرار نمیکنم.
زینت یه لیوان چایی پیش علی گذاشت و گفت:
- علی دختر نباید زیاد تو خونه بمونه. میخوای باد کنه رو دستت؟
- دختر من ترشی نیست که باد کنه.
نگاهش را از زینت گرفت و با لبخندی به سمت عاطفه گفت:
- دختر من انگوره شراب میشه.
#پارت_یکم
.........
- علی خبر داری بچه اشرف عقب مونده به دنیا آمده؟
علی جورابهایش را در آورد و گلوله کرد و گوشه خانه انداخت. زینت چشم غرهای به او رفت و علی خندید و بوسی برایش فرستاد. زینت خجالت کشید لبانش را گاز گرفت و چشمانش را درشت کرد که یعنی جلوی مادرت زشت است.
مادربزرگ نگاهی به پسر و عروسش کرد و گفت:
- دل و قلوه گرفتنتون تموم نشد؟ خوبه تازه عروس و دوماد نیستید. علی فهمیدی چی گفتم؟ میگم بچه اشرف کج و کول بدنیا امده. عقب مونده است.
علی بی حوصله به مادرش نگاه کرد و پرسید:
- پوف اشرف دیگه کیه؟
- اوا اشرف دیگه نوه حاج غلام از تیره ابراهیم خان!
علی کمی فکر کرد و گفت:
- دختر محمد؟
مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت:
- آره طفلکی!
علی بیخیال با انگشت دندانش را خلال کرد و گفت:
- این که خبر جدیدی نیست. نصف بچههای این طایفه کج و کوله اند. انقدر که همه برداشتن با فک و فامیل ازدواج کردن. به خدا اگه اسلام دست و پای اینا رو نمیبست نمیذاشتن برادر جز خواهرش و بگیره.
مادربزرگ ساقه سبزی را انداخت و دو بار بین انگشت شصت و اشارهاش را گاز گرفت و رو به سقف خانه گفت:
- خدایا توبه از دست این بچه!
اشاره ای به عاطفه کرد و گفت:
- ذلیل مرده نمیبینی بچه نشسته؟ نمیگی فردا پس فردا چشم و گوشش باز میشه؟
زینت سر و ته ساقه تره را گرفت و با نیمچه لبخندی گفت:
- بچه مادرجون؟ دخترم ماشالله خانومی شده! دیگه وقت ازدواجش رسیده.
علی با لبخند نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
- نخیر! دختر من هنوز باید عروسک باباش بمونه.
عاطفه لبخندی به پدرش زد و به شانه کردن موهایش ادامه داد. علی دستانش را باز کرد و گفت:
- بیا بابا جان! بیا گیسهات ببافم.
عاطفه بلند شد و جلوی پای پدرش نشست. موهای شبق رنگش تا زیر باسنش میرسید. علی عاشق این موها بود.
- زینت تو باز ته موهای این بچه رو زدی که!
- وای علی! موخوره داشت نمیزدم کم کم کچل میشد.
علی سر دخترش را بوسید و گفت:
- موهای این دختر زندگی من! زندگی من و ازم نگیرید. بابا جان میگفتی شامپوی مخصوص میگرفتم برات.
عاطفه با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت:
- نمیخواد بابا! با یکم کوتاه کردنش که چیزی نمیشه. سرمم سبک شد.
علی دوباره سر دخترش را بوسید و گفت:
- من که میدونم نگران جیب بابای! بابا واسه دخترش چک میکشه زندان هم میره.
مادربزرگ گفت:
- دیگه چی علی آقا؟ انقدر این بچه رو لوس نکن! پسفردا میره خونه پسر مردم توقع داره شوهرشم مثل باباش باشه.
- بلند شو برو ببین قشنگ شده موهات بابا جان؟
عاطفه به سمت آیینه رفت و خودش را برانداز کرد. علی آرام به مادرش گفت:
- چه خبره؟ همش تو و زینت دارید امروز شوهر شوهر میکنید؟ این بچه مگه وقت ازدواجش؟
- من نصف سن این و داشتم که تو رو حامله شدم.
- خب من که اشتباه پدر تو رو تکرار نمیکنم.
زینت یه لیوان چایی پیش علی گذاشت و گفت:
- علی دختر نباید زیاد تو خونه بمونه. میخوای باد کنه رو دستت؟
- دختر من ترشی نیست که باد کنه.
نگاهش را از زینت گرفت و با لبخندی به سمت عاطفه گفت:
- دختر من انگوره شراب میشه.