#پارت_ششم
.....
علی وارد خانه شد. میخواست به زینت بگوید صدایشان کند بیایند خاستگاری قال قضیه کنده شود. امروز کربلایی را فرستاده بودند فردا کل خاندان را علم میکردند برای این وصلت نامبارک.
اما وقتی وارد خانه گشت بار دیگر خشم چشمانش را بست. سعی کرد خود را کنترل کند.
نفسی کشید و به جمع بیست نفره رو به رویش سلام کرد. همه به احترامش از جا بلند شدند به جز دو نفر... مادربزرگ و رحمان خان نوه خان و از درجه یکا..
علی جلو رفت و تک به تک دست داد. خانواده رحمان خان به علاوه داماد و نوه هایش حتی دایی و زن دایی خود علی را هم به عنوان بزرگ تر دعوت کرده بودند. بعد از رو بوسی با فک و فامل نوبت به سعید و رحمان رسید.
دست داد.
- سلام پسر عمو!
پسر عمویش نبود ولی چون از بزرگان خاندان محسوب میشد به علی اجازه نمیدادند به اسمش صدایشان کند. چون آنها آقا و اقازاده بودند و علی هیچ بود و پوچ...
- سلام علی جان! حالت چطوره؟ یه سر به ما نزنی دلاور!
علی به سبدهای وسط هال نگاه کرد. پارچه و طلا و قند و آینهای کوچک... چشم چرخاند و عاطفه را ندید.
سعید با آن قد بی قواره اش کنار پای پدرش ایستاده بود. حرامزاده خاندان حداقل وقتی پایش گیر بود ادب میدانست. سعید خم شد و به زور دست علی را بوسید.
- سلام پدر جان خسته نباشید!
علی نفسی گرفت و دستش را کشید. برگشت و با صدای که خشم در آن اوج گرفته بود گفت:
- زینت بیا تو آشپزخونه کارت دارم.
زینت لبانش را گاز گرفت. چادرش را محکم کرد و دنبال علی به راه افتاد. وارد آشپزخانه که شدند علی در را بست و نزدیک زینت شد و مچ دستش را گرفت و گفت:
- اینا چه غلطی اینجا میکنند زینت؟
زینت کم مانده بود گریه کند. زن لطیفی بود. تاب خشونت نداشت. به اصطلاحی اشکش دم مشکش بود.
- علی جان به خدا که من خبر ندارم. در زدن در و باز کردیم با این دم و دستگاه ها امدن داخل خانه...
- زینت وای به حالت دروغ گفته باشی و تو اون ننه از خدا بی خبرم دستی بر آتش این قضیه داشته باشید. دایی و زن دایی رو کی دعوت کرده پس؟
- آی علی دستم شکست. بخدا من چیزی نمیدانم دایی و زن داییت هم با آنها امدند.
علی با شتاب از آشپزخانه بیرون رفت و با صدای بلند به جمعیت بیست نفره داخل خانهاش گفت:
- خیلی خوش امدید. صفا اوردید. ولی متاسفانه ما کار داریم اگر میشه لطف کنید برید جای دیگه خاستگاری!
مادر سعید گفت:
- این چه رفتاریه علی آقا.. اینجوری با بزرگای خانواده رفتار میکنید....
رحمان نگاه بدی به زنش انداخت. ثریا چادرش را جلو کشید و سرش را پایین انداخت. رحمان خندید و از جایش بلند شد و گفت:
- علی جان یه دقیقه تشریف بیار یا بنده شما بیرون! من دو کلام حرف دارم با شما...
علی بازویش را از دست رحمان بیرون کشید و گفت:
- چه حرفی آقای به اصتلاح پسر عمو؟ سال به سال من شما رو نمیبینم الان یادتون افتاده اینجا فامیلی دارید و این فامیلتون یه دختری داره؟
دایی علی با صدای که بخاطر سال ها سیگار گرفته بود علی را فوش داد و گفت:
- پسر زبون به کام بگیر ببین آقا چی میگه. چه خبرته چند روزه پاچه گیر شدی. خلاف شرع که نکردن امدن خاستگاری دخترت.
علی سبد های وسط خانه را با پا چپ کرد. زینت به گونهاش کوبید. ثریا اخمهایش را در هم کشید و مادربزرگ هین بلندی سر داد و بنا کرد به معذرت خواهی و نفرین کردن علی. علی از کوره در رفت بود.
- این خاستگاریه دایی؟ کم مونده بی من وردارید دخترمو عقد این یه لا قبا کنید. ریختش و آدم میبینه باید کفاره بده. پسر پاشو کاسه کوزهات و جمع کن از خونه من برو بیرون!
ثریا چادر مشکیاش را دور خودش پیچید و گفت:
- آهای علی آقا حواست باشه چی داری میگی. یه لا قبا پسره من یا توی که نون شبت در گروی یکی دیگه است...
رحمان داد زد:
- ساکت ثریا!
ثریا موش شد و سر جایش نشست و گوشه چادرش را به دندان گرفت. رحمان باز لبخند زد و بازوی علی را این بار محکم تر گرفت و گفت:
- بیا علی جان من از تو بزرگ ترم حرمت بزرگیم رو نگه دار. بیا حرف من و گوش کن بعد اگه نخواستی چشم. کاسه کوزهامون رو جمع میکنیم میریم.
.....
علی وارد خانه شد. میخواست به زینت بگوید صدایشان کند بیایند خاستگاری قال قضیه کنده شود. امروز کربلایی را فرستاده بودند فردا کل خاندان را علم میکردند برای این وصلت نامبارک.
اما وقتی وارد خانه گشت بار دیگر خشم چشمانش را بست. سعی کرد خود را کنترل کند.
نفسی کشید و به جمع بیست نفره رو به رویش سلام کرد. همه به احترامش از جا بلند شدند به جز دو نفر... مادربزرگ و رحمان خان نوه خان و از درجه یکا..
علی جلو رفت و تک به تک دست داد. خانواده رحمان خان به علاوه داماد و نوه هایش حتی دایی و زن دایی خود علی را هم به عنوان بزرگ تر دعوت کرده بودند. بعد از رو بوسی با فک و فامل نوبت به سعید و رحمان رسید.
دست داد.
- سلام پسر عمو!
پسر عمویش نبود ولی چون از بزرگان خاندان محسوب میشد به علی اجازه نمیدادند به اسمش صدایشان کند. چون آنها آقا و اقازاده بودند و علی هیچ بود و پوچ...
- سلام علی جان! حالت چطوره؟ یه سر به ما نزنی دلاور!
علی به سبدهای وسط هال نگاه کرد. پارچه و طلا و قند و آینهای کوچک... چشم چرخاند و عاطفه را ندید.
سعید با آن قد بی قواره اش کنار پای پدرش ایستاده بود. حرامزاده خاندان حداقل وقتی پایش گیر بود ادب میدانست. سعید خم شد و به زور دست علی را بوسید.
- سلام پدر جان خسته نباشید!
علی نفسی گرفت و دستش را کشید. برگشت و با صدای که خشم در آن اوج گرفته بود گفت:
- زینت بیا تو آشپزخونه کارت دارم.
زینت لبانش را گاز گرفت. چادرش را محکم کرد و دنبال علی به راه افتاد. وارد آشپزخانه که شدند علی در را بست و نزدیک زینت شد و مچ دستش را گرفت و گفت:
- اینا چه غلطی اینجا میکنند زینت؟
زینت کم مانده بود گریه کند. زن لطیفی بود. تاب خشونت نداشت. به اصطلاحی اشکش دم مشکش بود.
- علی جان به خدا که من خبر ندارم. در زدن در و باز کردیم با این دم و دستگاه ها امدن داخل خانه...
- زینت وای به حالت دروغ گفته باشی و تو اون ننه از خدا بی خبرم دستی بر آتش این قضیه داشته باشید. دایی و زن دایی رو کی دعوت کرده پس؟
- آی علی دستم شکست. بخدا من چیزی نمیدانم دایی و زن داییت هم با آنها امدند.
علی با شتاب از آشپزخانه بیرون رفت و با صدای بلند به جمعیت بیست نفره داخل خانهاش گفت:
- خیلی خوش امدید. صفا اوردید. ولی متاسفانه ما کار داریم اگر میشه لطف کنید برید جای دیگه خاستگاری!
مادر سعید گفت:
- این چه رفتاریه علی آقا.. اینجوری با بزرگای خانواده رفتار میکنید....
رحمان نگاه بدی به زنش انداخت. ثریا چادرش را جلو کشید و سرش را پایین انداخت. رحمان خندید و از جایش بلند شد و گفت:
- علی جان یه دقیقه تشریف بیار یا بنده شما بیرون! من دو کلام حرف دارم با شما...
علی بازویش را از دست رحمان بیرون کشید و گفت:
- چه حرفی آقای به اصتلاح پسر عمو؟ سال به سال من شما رو نمیبینم الان یادتون افتاده اینجا فامیلی دارید و این فامیلتون یه دختری داره؟
دایی علی با صدای که بخاطر سال ها سیگار گرفته بود علی را فوش داد و گفت:
- پسر زبون به کام بگیر ببین آقا چی میگه. چه خبرته چند روزه پاچه گیر شدی. خلاف شرع که نکردن امدن خاستگاری دخترت.
علی سبد های وسط خانه را با پا چپ کرد. زینت به گونهاش کوبید. ثریا اخمهایش را در هم کشید و مادربزرگ هین بلندی سر داد و بنا کرد به معذرت خواهی و نفرین کردن علی. علی از کوره در رفت بود.
- این خاستگاریه دایی؟ کم مونده بی من وردارید دخترمو عقد این یه لا قبا کنید. ریختش و آدم میبینه باید کفاره بده. پسر پاشو کاسه کوزهات و جمع کن از خونه من برو بیرون!
ثریا چادر مشکیاش را دور خودش پیچید و گفت:
- آهای علی آقا حواست باشه چی داری میگی. یه لا قبا پسره من یا توی که نون شبت در گروی یکی دیگه است...
رحمان داد زد:
- ساکت ثریا!
ثریا موش شد و سر جایش نشست و گوشه چادرش را به دندان گرفت. رحمان باز لبخند زد و بازوی علی را این بار محکم تر گرفت و گفت:
- بیا علی جان من از تو بزرگ ترم حرمت بزرگیم رو نگه دار. بیا حرف من و گوش کن بعد اگه نخواستی چشم. کاسه کوزهامون رو جمع میکنیم میریم.