Forward from: My Whole Universe...
هیچوقت آدمای دورمو نفهمیدم.
هیچوقت نتونستم بفهمم چی تو کلشون میگذره
و همینطور از طرفشون هم درک نشدم، بلکه مورد هجومشون قرار گرفتم،
ازشون هِیت گرفتم،
دیس شدم،
اونقدری که توی هر مسئله ای به سختی میتونم خودمو باور داشته باشم.
به دونه دونه کاراشون، حرفاشون، رفتاراشون، ساعتها فکر کردم، ولی هیچوقت، هیچ دلیل منطقیای پیدا نکردم.
حتی از اون آدمایی که بیس چهاری میگن ما منطقی ایم.
همیشهی همیشه از همون اول احساس میکردم تنهام.
از همون موقعی که واسه اولین بار پامو گذاشتم تو اون مدرسه کوفتی، تا همین الان که با خودکار آبیم دارم روی خطهای دفترم مینویسم.
ولی خب، اوایل حس میکردم، الان دیگه مطمئن شدم.
اوایل فکر میکردم که بیاهمیتم واسه همه، به خونوادم میگفتم چون من ناخواستهام بهم توجه نمیکنین!
یکم درستهها، ولی بعد ها که بزرگتر شدم، با پوست و استخونم حس کردم که کسی نیست.
اونا همیشه منو واسه کمک میخواستن.
مامانم از بچگی بهم کارای خونرو یاد داد،
داداشم بهم یاد داد چطوری باید کولرو سرویس کنم،
اون یکی بهم یاد داد...
اون موقع ها کلی ذوق میکردم و قند تو دلم آب میشد که چقدر اینا دوسم دارن، ولی اونا فقط میخواستن استفاده کنن، استفاده که نه البته،
سوءاستفاده در اصل.
فقط واسه رهایی،
رهایی از مسئولیت،
زحمت،
فرد اضافه.
مامانم همیشه میگفت خدا دوسم داشت که تورو بهم داد تا تنها نمونم.
دوباره ذوق کردم، ولی الان...میبینم که چه افکاری پشت این حرفها نیست.
میدونی هیشکی تورو واسه خودت نمیخواد.
فکر کردی واسه چی وقتی یه کار اشتباه میکنی ولی سرزنش میشی و از کارای خوبتم هیچ تشویقی نمیگیری؟
چون تو یک وسیله هستی.
چرا همه تو خیابون بهت زل میزنن و تیکه میندازن؟
آدما اصلا هم موجودات خارقالعادهای نیستن.
آدما هیچکدومشون بیریا و بدون هیچ هدفی نخواستن کمکت کنن، همیشه اولش یه چیزی گرفتن، بعدش آشغالشونو پرت کردن تو صورتت.
من هیچوقت متعلق به اینجا نبودم.
من اصلا هیچوقت نخواستم اینجا باشم.
من اصلا هیچوقت نخواستم باشم.
من اصلا هیچوقت نفهمیدم چرا باید باشم.
دلیلی وجود نداره برای "وجود"
ولی من همیشه میخواستم خوب باشم،
میخواستم سعی کنم همرو دوست داشته باشم و به تک تکشون عشق بورزم،
با چیزای کوچیک و بزرگ، خوشحالشون کنم،
بیبهونه کادو بگیرم واسشون،
روز تولدشون رو تبریک بگم،
موقع حال بدیاشون کنارشون باشم و نوازششون کنم.
ولی بیفایده بوده،
قدر ندونستن که هیچ، یه لگدام تنگش زدن.
میدونی؟!
یه وقتایی باید تمومش کرد.
همه چیو.
همه کسو.
یه وقتایی دیگه سوختن و ساختن فایده نداره!
یه وقتایی باید فرار کرد(:
1401/4/27
03:02
هیچوقت نتونستم بفهمم چی تو کلشون میگذره
و همینطور از طرفشون هم درک نشدم، بلکه مورد هجومشون قرار گرفتم،
ازشون هِیت گرفتم،
دیس شدم،
اونقدری که توی هر مسئله ای به سختی میتونم خودمو باور داشته باشم.
به دونه دونه کاراشون، حرفاشون، رفتاراشون، ساعتها فکر کردم، ولی هیچوقت، هیچ دلیل منطقیای پیدا نکردم.
حتی از اون آدمایی که بیس چهاری میگن ما منطقی ایم.
همیشهی همیشه از همون اول احساس میکردم تنهام.
از همون موقعی که واسه اولین بار پامو گذاشتم تو اون مدرسه کوفتی، تا همین الان که با خودکار آبیم دارم روی خطهای دفترم مینویسم.
ولی خب، اوایل حس میکردم، الان دیگه مطمئن شدم.
اوایل فکر میکردم که بیاهمیتم واسه همه، به خونوادم میگفتم چون من ناخواستهام بهم توجه نمیکنین!
یکم درستهها، ولی بعد ها که بزرگتر شدم، با پوست و استخونم حس کردم که کسی نیست.
اونا همیشه منو واسه کمک میخواستن.
مامانم از بچگی بهم کارای خونرو یاد داد،
داداشم بهم یاد داد چطوری باید کولرو سرویس کنم،
اون یکی بهم یاد داد...
اون موقع ها کلی ذوق میکردم و قند تو دلم آب میشد که چقدر اینا دوسم دارن، ولی اونا فقط میخواستن استفاده کنن، استفاده که نه البته،
سوءاستفاده در اصل.
فقط واسه رهایی،
رهایی از مسئولیت،
زحمت،
فرد اضافه.
مامانم همیشه میگفت خدا دوسم داشت که تورو بهم داد تا تنها نمونم.
دوباره ذوق کردم، ولی الان...میبینم که چه افکاری پشت این حرفها نیست.
میدونی هیشکی تورو واسه خودت نمیخواد.
فکر کردی واسه چی وقتی یه کار اشتباه میکنی ولی سرزنش میشی و از کارای خوبتم هیچ تشویقی نمیگیری؟
چون تو یک وسیله هستی.
چرا همه تو خیابون بهت زل میزنن و تیکه میندازن؟
آدما اصلا هم موجودات خارقالعادهای نیستن.
آدما هیچکدومشون بیریا و بدون هیچ هدفی نخواستن کمکت کنن، همیشه اولش یه چیزی گرفتن، بعدش آشغالشونو پرت کردن تو صورتت.
من هیچوقت متعلق به اینجا نبودم.
من اصلا هیچوقت نخواستم اینجا باشم.
من اصلا هیچوقت نخواستم باشم.
من اصلا هیچوقت نفهمیدم چرا باید باشم.
دلیلی وجود نداره برای "وجود"
ولی من همیشه میخواستم خوب باشم،
میخواستم سعی کنم همرو دوست داشته باشم و به تک تکشون عشق بورزم،
با چیزای کوچیک و بزرگ، خوشحالشون کنم،
بیبهونه کادو بگیرم واسشون،
روز تولدشون رو تبریک بگم،
موقع حال بدیاشون کنارشون باشم و نوازششون کنم.
ولی بیفایده بوده،
قدر ندونستن که هیچ، یه لگدام تنگش زدن.
میدونی؟!
یه وقتایی باید تمومش کرد.
همه چیو.
همه کسو.
یه وقتایی دیگه سوختن و ساختن فایده نداره!
یه وقتایی باید فرار کرد(:
1401/4/27
03:02