Forward from: گوزن آبی.
حضرت ابراهیم هم اینجوری بود که از بچگی دعوا میافتاد و با عموش یقه به یقه بود و بزرگ شد هی شر درست میکرد و زد بتهای ملت رو شکوند و بعد پرتابش کردن توی آتیش و اینم رفت مصر و اونجا یکی رو حامله کرد بعد با بچه توی بیابون ولش کرد برگشت خونه و زن اولش رو حامله کرد... بعدش برای محکم کاری رفت زن و بچهای که ول کرده بود توی بیابون رو پیدا کرد و چاقو گرفت رفت بچه رو ببره بالای کوه بکشه که خدا گفت "ابراهیم بس کن! بیا این گوسفند رو میفرستم فقط آروم بگیر سگ!" و براش یه گوسفند فرستاد که قربانی کنه و آروم بگیره. بزرگوار کانی بر آتش داشت و سری پر سودا!