گیج و منگ از خوابِ عمیق بیدار شده ، هنوز بی نهایت نیازمندِ خواب ، تنش سراسر دردناک از اینکه در چنان وضعی بوده است، مدت ها نمی توانست سرپا بایستد، بلکه پیشانیش را گرفته بود و به زانوهایش می نگریست. حتی مرخص کردن هایِ پیاپیِ بورگل نمی توانست او را به رفتن وادارند، فقط احساسِ بیهودگیِ محض از بیشتر ماندن در این اتاق بود که آهسته آهسته او را به رفتن کشاند. چقدر این اتاق وصف ناپذیر غم زده به نظرش می نمود ! نمی دانست که آیا این طوری گردیده بود یا همیشه اینطوری بود. اینجا او حتی موفق نمی شد که دوباره خواب برود. این یقین براستی عاملِ قطعی بود. لبخندِ خفیفی زد، برخاست، هرجا که تکیه گاهی می یافت خودش را به آن تکیه می داد، رویِ تختخواب، رویِ دیوار، رویِ در..
👤 فرانتس کافکا
📚 قصر
⭕ Join Us : @artpicooo
👤 فرانتس کافکا
📚 قصر
⭕ Join Us : @artpicooo