#نوبرانه
#پارت_دوم
روزگار همیشه مهمان ناخوانده در کیسهاش بسیار دارد. قرار نیست برای کسی دل بسوزاند و یا مراعات قلبهای شیشهای را بکند و من این را خوب میدانستم. وقتی خشکش کردم و لباسهای تمیز تنش کردم، ادکلن مورد علاقهاش را کنار گوشهایش اسپری کردم و خودم هم ریههایم را از بوی دلانگیزش که چیزی جز یادآوری خاطرات شیرین گذشته نبود، پر کردم. برس را برداشتم و آرام پشت ولیچرش ایستادم. با آهی طولانی که صدایش را فقط خودم میشنیدم، شروع کردم به شانه کردن موهایش. قلبم میمرد در شرمندگی چهرهاش؛ چشمانم میسوخت در آتش نگاه گریزانش و راه به جایی نداشتم. مقابلش آینه بود و از درون آینه به من زل زده بود. من هم با لبخند، نگاهم را به او هدیه میکردم.
هنوز دلم برای موهای حالتدارش ضعف میرفت؛ با اینکه تارهای کنار گوشهایش سفید شده بودند، اما هنوز خوش حالت و زیبا در چشمان من میرقصیدند. بارها و بارها سرش را میان همین شانه زدنها میبوسیدم و قربان صدقهاش میرفتم و او، بیحرکت فقط تماشایم میکرد. هیچ کس حال مرا نمیفهمید؛ همه میگفتند "بگذارش آسایشگاه و خودتو راحت کن" اما آخر مگر میشود؟ خودم را راحت کنم؟ چگونه؟
خودم را میمیرانم اگر روزی او کنارم نفس نکشد! خودم را از صفحهی روزگار محو میکنم اگر قرار باشد کسی جز من دست به ته ریش مخملیاش بکشد! وقتی برای خرید بیرون میرفتم، تا به خانه برگردم از دلتنگی دق میکردم. به محض رسیدن به خانه، مقابل تختش زانو میزدم و خودم را در سینهاش به زور جا میدادم و نفس میکشیدم و او با بهت فقط تماشایم میکرد. مگر من راحت به او رسیدهام که حالا راحت از او بگذرم؟ مگر میشود انسان عاشق بدون عشقش دوام بیاورد؟!
تمام عالم و آدم قصهی عشق ما را میدانستند. آن موقعی که آمد خواستگاریِ من، هر دو دانشجو بودیم. او سال آخر کارشناسی ارشد و من سال اول! میراثش، ایمانی بود که پدر خدا بیامرزش برایش به جا گذاشتهبود و افتخارش علاقه و محبّتی بود که مادر پیرش رج به رج در رگ و خونش بافته بود. با همان حقوق ناچیز کارگری، سرپرست مادر پیر و خواهرش بود. پدرم همین را بهانه کرده و قبولش نمیکرد.
همان شب خواستگاری، بعد از رفتنشان در اتاق راه میرفت و داد میکشید:"یه جوجه دانشجو چطوری میخواد برای تو زندگی بسازه؟ اون سرپرست خونوادهی خودش هم هست. اینطوری که نمیشه!"
بعد از شش ماه، اصرار من و قول و قرار او برای ترتیب دادن یک زندگی در شأن من، پدرم را مجاب کرد تا راضی به نامزدیمان شود، به شرط اینکه خودش او را زیر نظر بگیرد و کیفیت زندگیش را بسنجد. او با متانت ذاتیاش چهارسال صبوری کرد؛ درس خواند و درس خواند و کار کرد و شببیداری کشید. کارگاه کوچکی علم کرد و هر شب تلفنی از من قوّت قلب برای تضمین روز بعد میگرفت و باز فردا پر قدرت ادامه میداد. همه، سال اول مدام سراغ عقد و عروسی و بساط بزن و بکوب را میگرفتند و اما بعد که دیدند خبری نیست، کمکم ناامید شدند و هر کدام به سوراخ خود خزیدند. آنها هم که ماندند، شروع کردند به بدگویی و غیبت و تهمت به کسی که تکتک نفسهایم به عشق او در جانم مینشست.
پدرم هر ششماه یکبار بهانهای جور میکرد تا نامزدی را به هم بزند و من در مقابلش مقاومت میکردم. هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم. شبی که بعد از چهار سال بلاتکلیفی، بالاخره همه چیز مشخص شد و زندگی من هم سر و سامان گرفت. مهمانیِ پاگشای دخترخالهام بود. مادرم سنگ تمام گذاشته بود و "او" هم به اصرار من حضور داشت. پدرم که از اول هم زیاد از او خوشش نمیآمد، برای بودنش در جمع خانوادگیمان مخالفت میکرد؛ ولی آن شب به خاطر دل من، مجبور بود راضی شود.
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو
#پارت_دوم
روزگار همیشه مهمان ناخوانده در کیسهاش بسیار دارد. قرار نیست برای کسی دل بسوزاند و یا مراعات قلبهای شیشهای را بکند و من این را خوب میدانستم. وقتی خشکش کردم و لباسهای تمیز تنش کردم، ادکلن مورد علاقهاش را کنار گوشهایش اسپری کردم و خودم هم ریههایم را از بوی دلانگیزش که چیزی جز یادآوری خاطرات شیرین گذشته نبود، پر کردم. برس را برداشتم و آرام پشت ولیچرش ایستادم. با آهی طولانی که صدایش را فقط خودم میشنیدم، شروع کردم به شانه کردن موهایش. قلبم میمرد در شرمندگی چهرهاش؛ چشمانم میسوخت در آتش نگاه گریزانش و راه به جایی نداشتم. مقابلش آینه بود و از درون آینه به من زل زده بود. من هم با لبخند، نگاهم را به او هدیه میکردم.
هنوز دلم برای موهای حالتدارش ضعف میرفت؛ با اینکه تارهای کنار گوشهایش سفید شده بودند، اما هنوز خوش حالت و زیبا در چشمان من میرقصیدند. بارها و بارها سرش را میان همین شانه زدنها میبوسیدم و قربان صدقهاش میرفتم و او، بیحرکت فقط تماشایم میکرد. هیچ کس حال مرا نمیفهمید؛ همه میگفتند "بگذارش آسایشگاه و خودتو راحت کن" اما آخر مگر میشود؟ خودم را راحت کنم؟ چگونه؟
خودم را میمیرانم اگر روزی او کنارم نفس نکشد! خودم را از صفحهی روزگار محو میکنم اگر قرار باشد کسی جز من دست به ته ریش مخملیاش بکشد! وقتی برای خرید بیرون میرفتم، تا به خانه برگردم از دلتنگی دق میکردم. به محض رسیدن به خانه، مقابل تختش زانو میزدم و خودم را در سینهاش به زور جا میدادم و نفس میکشیدم و او با بهت فقط تماشایم میکرد. مگر من راحت به او رسیدهام که حالا راحت از او بگذرم؟ مگر میشود انسان عاشق بدون عشقش دوام بیاورد؟!
تمام عالم و آدم قصهی عشق ما را میدانستند. آن موقعی که آمد خواستگاریِ من، هر دو دانشجو بودیم. او سال آخر کارشناسی ارشد و من سال اول! میراثش، ایمانی بود که پدر خدا بیامرزش برایش به جا گذاشتهبود و افتخارش علاقه و محبّتی بود که مادر پیرش رج به رج در رگ و خونش بافته بود. با همان حقوق ناچیز کارگری، سرپرست مادر پیر و خواهرش بود. پدرم همین را بهانه کرده و قبولش نمیکرد.
همان شب خواستگاری، بعد از رفتنشان در اتاق راه میرفت و داد میکشید:"یه جوجه دانشجو چطوری میخواد برای تو زندگی بسازه؟ اون سرپرست خونوادهی خودش هم هست. اینطوری که نمیشه!"
بعد از شش ماه، اصرار من و قول و قرار او برای ترتیب دادن یک زندگی در شأن من، پدرم را مجاب کرد تا راضی به نامزدیمان شود، به شرط اینکه خودش او را زیر نظر بگیرد و کیفیت زندگیش را بسنجد. او با متانت ذاتیاش چهارسال صبوری کرد؛ درس خواند و درس خواند و کار کرد و شببیداری کشید. کارگاه کوچکی علم کرد و هر شب تلفنی از من قوّت قلب برای تضمین روز بعد میگرفت و باز فردا پر قدرت ادامه میداد. همه، سال اول مدام سراغ عقد و عروسی و بساط بزن و بکوب را میگرفتند و اما بعد که دیدند خبری نیست، کمکم ناامید شدند و هر کدام به سوراخ خود خزیدند. آنها هم که ماندند، شروع کردند به بدگویی و غیبت و تهمت به کسی که تکتک نفسهایم به عشق او در جانم مینشست.
پدرم هر ششماه یکبار بهانهای جور میکرد تا نامزدی را به هم بزند و من در مقابلش مقاومت میکردم. هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم. شبی که بعد از چهار سال بلاتکلیفی، بالاخره همه چیز مشخص شد و زندگی من هم سر و سامان گرفت. مهمانیِ پاگشای دخترخالهام بود. مادرم سنگ تمام گذاشته بود و "او" هم به اصرار من حضور داشت. پدرم که از اول هم زیاد از او خوشش نمیآمد، برای بودنش در جمع خانوادگیمان مخالفت میکرد؛ ولی آن شب به خاطر دل من، مجبور بود راضی شود.
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو