#نیمکت
#پارت_اول
قدم به سمت پارک تندتر کردم تا نهایت استفاده را از این یک ساعت باقیمانده تا امتحان بکنم. این پارک کوچک اما باصفا، درست روبهروی دانشگاه قرار داشت. بیشتر در انحصار دانشجوها بود تا مردم عادی.
اکیپ کلاسی، ظهرها در ساعت استراحتِ بین کلاسها، به پارک میرفتیم، روی چمنها دور هم مینشستیم و ناهار را با هم میخوردیم. این پارک برای من موهبتی بود از سوی خدا تا بعضی روزها حداقل به بهانهی امتحان، یکی دوساعتی زودتر از خانه، که نمیشد گفت خانه، از میدان جنگ بیرون بزنم و خودم را به این پارک و نیمکتی که انگار به آن عادت کرده بودم، برسانم. میتوانستم یک ساعتی روی نیمکت همیشگیام بنشینم و از هیاهوی خانه دور باشم. کمی درسم را مرور کنم یا در آن سهگوش دلانگیزی که نیمکت را با شمشادها محصور کرده و درختان بید مجنون سایبان خوبی برایش ایجاد کردهبودند، بنشینم و شهر بازی بچهها را تماشا کنم.
من از بچهها خوشم میآمد. از سر و صدا و شادیشان غرق لذت میشدم و حس میکردم زندگی هنوز جریان دارد، برخلاف خانهی ما که پدر و مادرم مدام با هم جر و بحث داشتند. اینجا بهترین موقعیت برای به دست آوردن آرامشی بود که به هیچ عنوان در خانه نمیتوانستم پیدا کنم. از یادآوری فضای خانه دلم گرفت. اما خیلی زود گذشته را به گذشته سپردم و با ذوق به سمت نیمکت مورد علاقهام پیش رفتم، غافل از اینکه امروز قرار بود اتفاقی بیفتد که دیگر تا مدتها نتوانم پا به این پارک بگذارم!
آن نیمکت قبل از من توسط یک مرد اشغال شدهبود. قدمهایم سست شد؛ سر چرخاندم و با قیافهای مغموم به اطراف نگاه کردم تا شاید جای خالی دیگری پیدا کنم. امّا دو نیمکت دیگر هم که با فاصله، کنار و روبروی آن قرار داشتند، پر بودند. در این ساعت از روز، پارک شلوغ بود و بیشتر از این نباید انتظار داشت. چمنها هم از باران صبحگاهی خیس بودند و نمیشد رویشان نشست. نگاهی به ساعتم انداختم و نفسی پرصدا از سر کلافگی از ریه بیرون دادم. من روی این یک ساعت خیلی حساب کرده بودم که بتوانم یک فصل باقیماندهی کتاب را بخوانم اما با این اوصاف باید زودتر به کلاس بروم که در این صورت غیر ممکن بود دوستان پرحرفم دست از سرم بردارند و بگذارند درسم را بخوانم.
پس به ناچار، آرام آرام پیش رفته و حالا دیگر روبروی نیمکت رسیدهبودم. با سری کج شده به مرد زل زدم که نگاهش به روبهرو بود اما کاملا مشخص بود که در افکار درهمی غرق است. حرصم گرفت و دستانم را مشت کردم. درست وسط نیمکت نشستهبود؛ نه میشد این طرفش نشست و نه آن طرف! کاملا مشخص بود که میخواهد کسی مزاحمش نشود. امّا چارهای نداشتم؛ با تک سرفهای سعی کردم نظرش را به خودم جلب کنم. با تعجّب نگاه از روبرو گرفت و به من دوخت. اخمهایش در هم گره خورد و با صدای بمش پرسید:
- کاری داشتید؟
امّا من انگار با دیدنش لال شدهبودم. چشمانش جذبهای داشت که باعث شد کمی خودم را جمع و جور کنم. ناخواسته دست پیش بردم و مقنعهام را کمی مرتب کردم. به زحمت چشم از چهرهاش گرفتم و به پاهایش دوختم. یکی محکم و استوار بر زمین قائم شده بود. اما آن دیگری....
به خود آمدم و تازه متوجهی ویلچری شدم که کنار نیمکت قرار داشت. نگاهم را دوباره به چهرهی اخمویش دادم و در جواب سوالی که دوباره پرسیده بود، گفتم:
- میخواستم اگه بشه اینجا بشینم.
و اشارهای به کنار دستش کردم. سرد و متعجّب نگاهش را از من به اطراف داد و گفت:
- این همه جا، برید روی یه نیمکت دیگه بشینید!
از لحن حرف زدن و حق به جانبی کلامش بدم آمد. جذبه و ابهتش فراموشم شد؛ من هم که تا الان سعی میکردم محترم و ملایم باشم، با این برخورد، اخمهایم را در هم کشیدم و با حرص و دلخوری، به نیمکتهای اطراف اشاره کردم:
- شما جای خالی میبینید؟ اگه بود که خودم میرفتم. اصلا هم مشتاق نیستم کنار شما بشینم!
خودم را از تنگ و تا نینداختم و ادامه دادم:
- لطفا یه جوری بشینید که منم بتونم بشینم.
با چشمهای گشاد شده و دهانی از تعجّب بازمانده، کمی به من زل زد و بعد به سمت راستش نظری انداخت. شاید از یک خانم توقع نداشت اینقدر گستاخانه رفتار کند؛ اما جزوی از خصوصیات بد وجودم بود و خانوادهام بارها این را به رخم کشیدهبودند و خود را بیتقصیر میدانستند! بعد از کمی مکث و نگاه به این طرف و آن طرف نیمکت، دست راستش را بند لبهی نیمکت کرد و به زحمت خود را تا آخرین حد همان سمت کنار کشید. چشمانم ناخوداگاه روی دست چپش ثابت ماند. دستی که روی زانویش بدون کنترل رها شدهبود و کوچکترین تکانی نمیخورد. وقتی خوب روی نیمکت جاگیر شد، دست پیش برد و زانوی چپش را با کمک پارچهی شلوار به سمت پای دیگرش پیش کشید. پایی که از قسمت بیرونی مچ، روی زمین خوابیده بود!
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو
#پارت_اول
قدم به سمت پارک تندتر کردم تا نهایت استفاده را از این یک ساعت باقیمانده تا امتحان بکنم. این پارک کوچک اما باصفا، درست روبهروی دانشگاه قرار داشت. بیشتر در انحصار دانشجوها بود تا مردم عادی.
اکیپ کلاسی، ظهرها در ساعت استراحتِ بین کلاسها، به پارک میرفتیم، روی چمنها دور هم مینشستیم و ناهار را با هم میخوردیم. این پارک برای من موهبتی بود از سوی خدا تا بعضی روزها حداقل به بهانهی امتحان، یکی دوساعتی زودتر از خانه، که نمیشد گفت خانه، از میدان جنگ بیرون بزنم و خودم را به این پارک و نیمکتی که انگار به آن عادت کرده بودم، برسانم. میتوانستم یک ساعتی روی نیمکت همیشگیام بنشینم و از هیاهوی خانه دور باشم. کمی درسم را مرور کنم یا در آن سهگوش دلانگیزی که نیمکت را با شمشادها محصور کرده و درختان بید مجنون سایبان خوبی برایش ایجاد کردهبودند، بنشینم و شهر بازی بچهها را تماشا کنم.
من از بچهها خوشم میآمد. از سر و صدا و شادیشان غرق لذت میشدم و حس میکردم زندگی هنوز جریان دارد، برخلاف خانهی ما که پدر و مادرم مدام با هم جر و بحث داشتند. اینجا بهترین موقعیت برای به دست آوردن آرامشی بود که به هیچ عنوان در خانه نمیتوانستم پیدا کنم. از یادآوری فضای خانه دلم گرفت. اما خیلی زود گذشته را به گذشته سپردم و با ذوق به سمت نیمکت مورد علاقهام پیش رفتم، غافل از اینکه امروز قرار بود اتفاقی بیفتد که دیگر تا مدتها نتوانم پا به این پارک بگذارم!
آن نیمکت قبل از من توسط یک مرد اشغال شدهبود. قدمهایم سست شد؛ سر چرخاندم و با قیافهای مغموم به اطراف نگاه کردم تا شاید جای خالی دیگری پیدا کنم. امّا دو نیمکت دیگر هم که با فاصله، کنار و روبروی آن قرار داشتند، پر بودند. در این ساعت از روز، پارک شلوغ بود و بیشتر از این نباید انتظار داشت. چمنها هم از باران صبحگاهی خیس بودند و نمیشد رویشان نشست. نگاهی به ساعتم انداختم و نفسی پرصدا از سر کلافگی از ریه بیرون دادم. من روی این یک ساعت خیلی حساب کرده بودم که بتوانم یک فصل باقیماندهی کتاب را بخوانم اما با این اوصاف باید زودتر به کلاس بروم که در این صورت غیر ممکن بود دوستان پرحرفم دست از سرم بردارند و بگذارند درسم را بخوانم.
پس به ناچار، آرام آرام پیش رفته و حالا دیگر روبروی نیمکت رسیدهبودم. با سری کج شده به مرد زل زدم که نگاهش به روبهرو بود اما کاملا مشخص بود که در افکار درهمی غرق است. حرصم گرفت و دستانم را مشت کردم. درست وسط نیمکت نشستهبود؛ نه میشد این طرفش نشست و نه آن طرف! کاملا مشخص بود که میخواهد کسی مزاحمش نشود. امّا چارهای نداشتم؛ با تک سرفهای سعی کردم نظرش را به خودم جلب کنم. با تعجّب نگاه از روبرو گرفت و به من دوخت. اخمهایش در هم گره خورد و با صدای بمش پرسید:
- کاری داشتید؟
امّا من انگار با دیدنش لال شدهبودم. چشمانش جذبهای داشت که باعث شد کمی خودم را جمع و جور کنم. ناخواسته دست پیش بردم و مقنعهام را کمی مرتب کردم. به زحمت چشم از چهرهاش گرفتم و به پاهایش دوختم. یکی محکم و استوار بر زمین قائم شده بود. اما آن دیگری....
به خود آمدم و تازه متوجهی ویلچری شدم که کنار نیمکت قرار داشت. نگاهم را دوباره به چهرهی اخمویش دادم و در جواب سوالی که دوباره پرسیده بود، گفتم:
- میخواستم اگه بشه اینجا بشینم.
و اشارهای به کنار دستش کردم. سرد و متعجّب نگاهش را از من به اطراف داد و گفت:
- این همه جا، برید روی یه نیمکت دیگه بشینید!
از لحن حرف زدن و حق به جانبی کلامش بدم آمد. جذبه و ابهتش فراموشم شد؛ من هم که تا الان سعی میکردم محترم و ملایم باشم، با این برخورد، اخمهایم را در هم کشیدم و با حرص و دلخوری، به نیمکتهای اطراف اشاره کردم:
- شما جای خالی میبینید؟ اگه بود که خودم میرفتم. اصلا هم مشتاق نیستم کنار شما بشینم!
خودم را از تنگ و تا نینداختم و ادامه دادم:
- لطفا یه جوری بشینید که منم بتونم بشینم.
با چشمهای گشاد شده و دهانی از تعجّب بازمانده، کمی به من زل زد و بعد به سمت راستش نظری انداخت. شاید از یک خانم توقع نداشت اینقدر گستاخانه رفتار کند؛ اما جزوی از خصوصیات بد وجودم بود و خانوادهام بارها این را به رخم کشیدهبودند و خود را بیتقصیر میدانستند! بعد از کمی مکث و نگاه به این طرف و آن طرف نیمکت، دست راستش را بند لبهی نیمکت کرد و به زحمت خود را تا آخرین حد همان سمت کنار کشید. چشمانم ناخوداگاه روی دست چپش ثابت ماند. دستی که روی زانویش بدون کنترل رها شدهبود و کوچکترین تکانی نمیخورد. وقتی خوب روی نیمکت جاگیر شد، دست پیش برد و زانوی چپش را با کمک پارچهی شلوار به سمت پای دیگرش پیش کشید. پایی که از قسمت بیرونی مچ، روی زمین خوابیده بود!
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو