#عشق_و_سراب_قسمت_چهل_و_نهم
هنوز حرفم تموم نشده بود که .. بوق بوق بوق بوق .. با دلخوری از تو باجه بیرون اومدم ... هوا بدجوری گرم بود .. انگاری از رو بوم آسمون آتیش میبارید.. بی هدف راسته ی پیاده رو رو گرفتم و به طرف میدون اصلی شهر شروع به قدم زدن کردم .. تمام فکر و ذهنم پیش سعید بود .. باید هر طور که بود سر از کارش در می آوردم.. باید میفهمیدم دلیل اين موش و گربه بازیا و تلفن قطع کردناش و علت حضورش اون وقت روز تو خونه ی طلعت خانوم چی بود ... راستش درست نمیدونستم اما حس می کردم از آخرین باری که با طلعت اونطور صمیمی و جنب هم دیده بودمشون یجورایی حساس و کنجکاو شده بودم .. همینطور سلانه سلانه به قدم زدن ادامه دادم اخه میخواستم یکمی وقت کشی کنم تا بلکه سعید خودش رو به بازارچه برسونه .. میدونستم که حتما میاد ..علت اینکه همیشه قرارمون رو تو بازارچه میزاشتیم بخاطر این بود که اونجا شلوغ ترین جای شهر .. و بقولی سگ از گله بیشتر بود .. از آدمای رنگ و وارنگ ، بچه و بزرگ مشتری و کاسب... دوره گرد و مغازه دار گرفته تا ماشین و اتوبوس .. مینی بوس و گاری و حتی دوچرخه و یابو پر بود یکم که گذشت راهم رو کج کردم بطرف مسجدی که ازش تا بازارچه فقط یه ربع راه بود .. نمیدونم چرا اما از سر صبحی دل تو دلم نبود ... یه دلشوره ی عجیبی هر از گاهی به دلم چنگ میزد .. به مسجد که رسیدم یکراست رفتم بطرف آبخوری یه مشت آب به صورتم که از فرط گرما عینهو لبو سرخ شده بود پاشیدم و چند تا مشتم با ولع نوشیدم آخيش خنکای آب آبسرد کن فلزی که زیر پوستم رفت حالم بهتر شد از محوطه ی مسجد بیرون زدم و سر بازارچه وایسادم .. چیزی نگذشته بود که سعید از یه پیکان نارنجی پیاده شد و با دیدنم به طرفم اومد .. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که اشکم سرازیر شد . به سختی خودم رو کنترل کردم و دلتنگیم رو پشت یه لبخند بزرگ به پهنای صورتم قایم کردم . بعد از سلام احوالپرسی گرم و کلی خوش و بش درست و حسابی یه نیم ساعتی رو جلوی مغازه ها به هوای دیدن اجناس دست تو دست هم چرخ زدیم دو تا لیوان آب زرشک یخمال خوردیم و از هر دری گفتیم هر بار سرِ صحبت به طلعت خانوم که میرسید سعید با زرنگی و شیطنت مسیر حرف رو عوض می کرد و یه بحث دیگه رو پیش می کشید از اینکه میدیدم سعید یه جواب درست و درمون به سوالای تلنبار توی ذهنم نمیده و همه چیز رو به شوخی برگزار می کنه دلم بد جوری می گرفت اما در کل از اینکه بعد از چند وقتی همدیگه رو دیده بودیم اینقدر خوشحال بودم که حاضر نبودم این سرخوشی و ذوقم رو دستخوش احساس حسادت و بدبینی کنم که مدتی بود که به جونم افتاده بود یکم که گذشت جلوی یه مغازه ی آینه شمعدون فروشی وایسادیم من که به شدت از دیدن آینه شمعدونای طلایی ، نقره قلمکاری و برنجی با طرح های مختلف نگین دار و بدون نگین به وجد اومده بودم شروع به پرسیدن قیمتا کردم آقا ببخشید این یکی طلاییه که طرح مستطیله بالاشم تاج داره با جفت شمعدوناش چند ..؟؟ اونم حول و هوش همین قیمتاست دخترم ارزون ترشم داریم اگه بخواین ... شما پسند کنین تخفیفش با من ... سعید که دید مرتب قیمت می پرسم از پر آستینم منو کشید یه گوشه و گقت : دِ بس کن فرشته .... مگه میخوای آینه شمعدون بخری که هی فی می پرسی ..؟؟ خندیدم و با خوشمزگی گفتم : البته که من نه ... شما باید بخرید حضرت آقااااا .... اونم الان که نه ...ولی انشالله تا چند وقت دیگه ... سعید نیم نگاهی بهم کرد و دیگه چیزی نگفت .. همینطور که تو آینه های کوچیک و بزرگ مغازه دنبال یه آینه شمعدون خوشکل و ارزون قیمت چشم میچرخوندم یهو تو آینه ی پشت سرم عباس شاگرد پا دوی آقام رو دیدم که بِر و بِر با تعجب زل زده بود و با دهن نیم باز از تو آینه نگام می کرد وای خدا مرگم بده حالا چه خاکی به سرم بریزم ..؟؟ حتما منو سعید رو با هم دیگه دیده و حالام صاف میره میزاره کف دست اقاجونم .....آب دهنم رو به سختی قورت دادم و سریع دستم رو از تو دست سعید بیرون کشیدم همونطور که توی دلم صلوات میفرستادم و نذر و نیاز می کردم که اشتباه دیده باشم با ترس و لرز به پشت سرم نگاه کردم .. بجور و بگرد نبود که نبود .. انگار یه چکه آب شده بود و رفته بود تو زمین .. سعید که از رفتارای عجیب من متعجب شده بود گفت : عه وا فرشته چته تو دختر ...؟؟ چرا رنگت پریده ..؟؟چنگی به صورتم انداختم و با تته پته گفتم : بد بخت شدیم عباااسسس شاگرد آقاجونم فکر کنم ما رو با هم دید ... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای آقاجونم تو راسته ی بازارچه پیچید نگو که عباس چند دقیقه ای بوده که من و سعید رو تعقیب می کرده و قاسم شاگرد حسن کبابی رو که رفیق شفیقش بوده فرستاده پی آقام که حاج آقا چه نشستی که دختر خانوم آفتاب و مهتاب ندیده ی گل و گلابت دسته گل به آب داده وآقاجونمم بی معطلی کرکره ی حجره رو کشیده بود پایین و صاف اومده بود دنبال سرم
✍ #نازگل_نیک_نام
هنوز حرفم تموم نشده بود که .. بوق بوق بوق بوق .. با دلخوری از تو باجه بیرون اومدم ... هوا بدجوری گرم بود .. انگاری از رو بوم آسمون آتیش میبارید.. بی هدف راسته ی پیاده رو رو گرفتم و به طرف میدون اصلی شهر شروع به قدم زدن کردم .. تمام فکر و ذهنم پیش سعید بود .. باید هر طور که بود سر از کارش در می آوردم.. باید میفهمیدم دلیل اين موش و گربه بازیا و تلفن قطع کردناش و علت حضورش اون وقت روز تو خونه ی طلعت خانوم چی بود ... راستش درست نمیدونستم اما حس می کردم از آخرین باری که با طلعت اونطور صمیمی و جنب هم دیده بودمشون یجورایی حساس و کنجکاو شده بودم .. همینطور سلانه سلانه به قدم زدن ادامه دادم اخه میخواستم یکمی وقت کشی کنم تا بلکه سعید خودش رو به بازارچه برسونه .. میدونستم که حتما میاد ..علت اینکه همیشه قرارمون رو تو بازارچه میزاشتیم بخاطر این بود که اونجا شلوغ ترین جای شهر .. و بقولی سگ از گله بیشتر بود .. از آدمای رنگ و وارنگ ، بچه و بزرگ مشتری و کاسب... دوره گرد و مغازه دار گرفته تا ماشین و اتوبوس .. مینی بوس و گاری و حتی دوچرخه و یابو پر بود یکم که گذشت راهم رو کج کردم بطرف مسجدی که ازش تا بازارچه فقط یه ربع راه بود .. نمیدونم چرا اما از سر صبحی دل تو دلم نبود ... یه دلشوره ی عجیبی هر از گاهی به دلم چنگ میزد .. به مسجد که رسیدم یکراست رفتم بطرف آبخوری یه مشت آب به صورتم که از فرط گرما عینهو لبو سرخ شده بود پاشیدم و چند تا مشتم با ولع نوشیدم آخيش خنکای آب آبسرد کن فلزی که زیر پوستم رفت حالم بهتر شد از محوطه ی مسجد بیرون زدم و سر بازارچه وایسادم .. چیزی نگذشته بود که سعید از یه پیکان نارنجی پیاده شد و با دیدنم به طرفم اومد .. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که اشکم سرازیر شد . به سختی خودم رو کنترل کردم و دلتنگیم رو پشت یه لبخند بزرگ به پهنای صورتم قایم کردم . بعد از سلام احوالپرسی گرم و کلی خوش و بش درست و حسابی یه نیم ساعتی رو جلوی مغازه ها به هوای دیدن اجناس دست تو دست هم چرخ زدیم دو تا لیوان آب زرشک یخمال خوردیم و از هر دری گفتیم هر بار سرِ صحبت به طلعت خانوم که میرسید سعید با زرنگی و شیطنت مسیر حرف رو عوض می کرد و یه بحث دیگه رو پیش می کشید از اینکه میدیدم سعید یه جواب درست و درمون به سوالای تلنبار توی ذهنم نمیده و همه چیز رو به شوخی برگزار می کنه دلم بد جوری می گرفت اما در کل از اینکه بعد از چند وقتی همدیگه رو دیده بودیم اینقدر خوشحال بودم که حاضر نبودم این سرخوشی و ذوقم رو دستخوش احساس حسادت و بدبینی کنم که مدتی بود که به جونم افتاده بود یکم که گذشت جلوی یه مغازه ی آینه شمعدون فروشی وایسادیم من که به شدت از دیدن آینه شمعدونای طلایی ، نقره قلمکاری و برنجی با طرح های مختلف نگین دار و بدون نگین به وجد اومده بودم شروع به پرسیدن قیمتا کردم آقا ببخشید این یکی طلاییه که طرح مستطیله بالاشم تاج داره با جفت شمعدوناش چند ..؟؟ اونم حول و هوش همین قیمتاست دخترم ارزون ترشم داریم اگه بخواین ... شما پسند کنین تخفیفش با من ... سعید که دید مرتب قیمت می پرسم از پر آستینم منو کشید یه گوشه و گقت : دِ بس کن فرشته .... مگه میخوای آینه شمعدون بخری که هی فی می پرسی ..؟؟ خندیدم و با خوشمزگی گفتم : البته که من نه ... شما باید بخرید حضرت آقااااا .... اونم الان که نه ...ولی انشالله تا چند وقت دیگه ... سعید نیم نگاهی بهم کرد و دیگه چیزی نگفت .. همینطور که تو آینه های کوچیک و بزرگ مغازه دنبال یه آینه شمعدون خوشکل و ارزون قیمت چشم میچرخوندم یهو تو آینه ی پشت سرم عباس شاگرد پا دوی آقام رو دیدم که بِر و بِر با تعجب زل زده بود و با دهن نیم باز از تو آینه نگام می کرد وای خدا مرگم بده حالا چه خاکی به سرم بریزم ..؟؟ حتما منو سعید رو با هم دیگه دیده و حالام صاف میره میزاره کف دست اقاجونم .....آب دهنم رو به سختی قورت دادم و سریع دستم رو از تو دست سعید بیرون کشیدم همونطور که توی دلم صلوات میفرستادم و نذر و نیاز می کردم که اشتباه دیده باشم با ترس و لرز به پشت سرم نگاه کردم .. بجور و بگرد نبود که نبود .. انگار یه چکه آب شده بود و رفته بود تو زمین .. سعید که از رفتارای عجیب من متعجب شده بود گفت : عه وا فرشته چته تو دختر ...؟؟ چرا رنگت پریده ..؟؟چنگی به صورتم انداختم و با تته پته گفتم : بد بخت شدیم عباااسسس شاگرد آقاجونم فکر کنم ما رو با هم دید ... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای آقاجونم تو راسته ی بازارچه پیچید نگو که عباس چند دقیقه ای بوده که من و سعید رو تعقیب می کرده و قاسم شاگرد حسن کبابی رو که رفیق شفیقش بوده فرستاده پی آقام که حاج آقا چه نشستی که دختر خانوم آفتاب و مهتاب ندیده ی گل و گلابت دسته گل به آب داده وآقاجونمم بی معطلی کرکره ی حجره رو کشیده بود پایین و صاف اومده بود دنبال سرم
✍ #نازگل_نیک_نام