خاکستریِ مواج؛
روحم باور داره که با نوشتن برای تو اوضاع تحت کنترل تر میشه.
پس با اخرین توان ، برات مینویسم؛
کف اتاق دراز کشیدم که شاید سرمای سرامیکا آرومم کنه؛
سرم نبض میزنه ،
بی حسی خفیفی رو پشت گردنم و
طعمِ خون رو هنوز توی دهنم حس میکنم؛
همه جا تاریکه ،
ترس از ضعیف شدن مثلِ یه هیولا به چشمام زل زده و نیشخند میزنه.
کاش میتونستم بازم درد هامو بهت بسپارم و تو ازم دورشون کنی.
تنهایی حالا بیشتر از همیشه اذیتم میکنه .
_برایتیرگیِروشن
روحم باور داره که با نوشتن برای تو اوضاع تحت کنترل تر میشه.
پس با اخرین توان ، برات مینویسم؛
کف اتاق دراز کشیدم که شاید سرمای سرامیکا آرومم کنه؛
سرم نبض میزنه ،
بی حسی خفیفی رو پشت گردنم و
طعمِ خون رو هنوز توی دهنم حس میکنم؛
همه جا تاریکه ،
ترس از ضعیف شدن مثلِ یه هیولا به چشمام زل زده و نیشخند میزنه.
کاش میتونستم بازم درد هامو بهت بسپارم و تو ازم دورشون کنی.
تنهایی حالا بیشتر از همیشه اذیتم میکنه .
_برایتیرگیِروشن