استف نفسش را هیس هیس کنان از بین دندان ها بیرون می دهد.بی صدا قدم برمی دارد و جلو می آید،اما از چشمم دور نمی ماند که چطور دست به کمر می برد.راست می ایستم و آماده می شوم تا اگر از زیر شنلش چاقو درآورد، از جادویم استفاده کنم.اما او در یک قدمی من می ایستد.
لبخند استف،مثل روبانی که روی حرارت گرفته باشند،آهسته روی صورتش موج برمیدارد.
-تو واقعا ملکه رو کشتی؟
عرق روی تنم می نشیند.سرم را تکان می دهم: نه.
قیافهاش وا میرود.
-آها.حیف شد.اگه کشته بودی،شاید فکر میکردم بهت کمک بکنم یا نه.
از دهانم میپرد:میخواستم بکشم.
تا اینجا هم کلی حقیقت از دهانم درآمده،چه فرقی دارد بقیهاش راهم بگویم؟
+اما اون فقط یه بازیچه بود.یکی دیگه بند هارو میکِشه.
گلو صاف میکنم و ترسم را قورت میدهم:اون کسیه که میخوام بکشمش.
میپرسد: تو بکشی؟
دوباره ابرو بالا میاندازد.سردرگمی و کنجکاوی و حتی بارقه ای ترس روی چهره استف باهم در جنگ هستند،اما لابد آن روی منطقی اش پیروز شده یا آنکه حرفم را باور نکرده،چون روی پاشنه میچرخد و پشت میکند.سرش را برمیگرداند و از روی شانه میگوید: شانس یارت.
دل و رودهام از شدت استیصال به هم میپیچند.میخواهم داد بزنم که بله،من.من نکشم چه کسی میکشد؟چه کسی جز کیمیاگر؟
-Everless;Sara Holland.
For:
https://t.me/PacificBlueOceann