خسته بود از این دردای بی پایان،
خسته از این زخم زدنای بی رحم،
خسته از دردایی که تو قلبش بهش هجوم میاورد،
خسته از این که باید در برابر مشکلات سکوت و تظاهر به قوی بودن کنه،
خسته از روزایی که بغضشو خفه میکرد تا مبادا اشکش از چشمان سیاهش فرود بیاد،
خسته بود که باید مجبوری تحمل میکرد،
او خیلی فراتر از این کلمه خسته بود...
خسته بود از همه چیز،
خسته از روزایی که قوی موند،
خسته به اندازه روزایی که غمگین خندید،
خسته به اندازه روزایی که گریه هاشو خفه کرد،
حتی خسته از خودش که نمیدونست چجوری باید این دردارو تموم کنه.او نیاز داشت به آرامش،تیکه گاه،خونه و دلیلی برای ادامه زندگی کردن!
ولی زندگی گاهی با خواسته های ما پیش نمیره .