Forward from: Narcis?
نفستنگی، پریشونی و شیطانی که تو وجودش نشسته و منتظره که بدنش رو تصاحب کنه. همهی اینها، اون تاریخ نحس رو تشکیل میدن.
آهنگی که در حال پخشه کمکی نمیکنه، حالات شدیدتر میشن و اشکها به گونهها راه پیدا میکنن.
اون امیدوار بود که بتونه نجات پیدا کنه. محکم خودش رو بغل کرده بود و بهخاطر سیاهی وجودش گریه میکرد، گریههایی که هیچکس نمی شنیدشون.
از اون روز، سالها میگذره و مغزش، اون اتفاق رو بارها تکرار میکنه.
ضربهها تبدیل خراش میشن و خراشها تبدیل به عفونتی که تمام وجودش رو فرا میگیره ؛ و این تازه اول راهه. راهی که هیچوقت تموم نمیشه.