#مدرسه_تیمارستانی_ها 😂
سر صف وایستاده بودیم و از سرما میلرزیدیم....
بعضی از بچه ها هم برای انجام دادن نقشه به بهانه ای خودشونو انداخته بودن تو کلاس و منم استرس داشتم که بچه ها کارو اشتباه انجام بدن....
خوشبختانه یا بدبختانه همونطور که گفتم مارچ دو تا درس باما داشت و زنگ اول باید میومد کلاس ما...
یاد نقشه ای که دیروز با بچه ها توی پارک کشیدیم افتادم:" ساکونو:خب همه اومدند؟☺️
هاروکا:اره همه هستن...
ساکونو:خب...بچه ها!کی از مارچ راضیه؟😃
همه ی بچه ها به هم نگاه میکردن و چیزی نمیگفتن...
سورنا:خب،راستشو بخوای راضی نیستم!فکر میکنم هیچ کس راضی نیست چون اصلا حال و حوصله نداره😅
ساکونو:پس شما هم ازش خوشتون نمیاد...بچه ها دوست ندارید مارچو نابود کنیم و فراریش بدیم؟بعدش تا چند ماه معلم ادبیات و ریاضی نداریم😁
بچه ها همه با هم مشورت میکردن...
یکی از بچه ها گفت:چرا...اگه بشه خیلی خوبه😆
ساکونو:من یه نقشه دارم که اگر کمکم کنید مطمئن باشید فرار میکنه!ولی اگر بفهمم کسی بی سیم زده به دفتر و خودشیرینی کرده میکشمش!خب؟😉
همه ی بچه ها سرشونو تکون دادند...
ساکونو:خوبه...نقشه ی من اینه که........"
نیشخندی روی لبم اومد...
خداکنه جواب بده 😆
یکدفعه گروهی از بچه های کلاسمون بیرون اومدند و یکیشون به سمتم اومد...
یکی از بچه ها:ساکونو...با موفقیت انجام شد😉
ساکونو:خیلی خوبه....افرین😄
و رفت سرجاش وایستاد...
نیشخندی روی لبام اومد.......
رفتیم بالاخره سرکلاس!همه منتظر بودیم تا مارچ بیاد و الفرار😂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#دنیای_من 🥀
داشتمم کنسرت های رنجی رو توی گوگل نگاه میکردم که با باز شدن در اتاق به صورت چار طاق نزدیک بود بمیرم😂
ایاتو با نیش چاکیده وارد اتاق شد و گفت:به...سلام خواهر جان!چطوری؟😅
توکا:ببند نیش گراز مانندتو...چی میخوای باز؟😝
ایاتو:اومدم که خبررسانی کنم و برم...پسرعموم داره میاد ژاپن😊
توکا:چی؟پسرعمو!؟اون دوتا که ژاپنن😝
ایاتو:دیگه دیگه...نمیتونم بهت بگم!باید خودت بفهم...با اجازه بای😅
و منو توی خماری گذاشت و رفت!...
پسرعمو؟مگه من پسرعموی دیگه ای به غیر از رنجی و ریجی داشتم؟اگر دارم خدا به خیر کنه😜
اهان...میدونم از کی بپرسم!میکا😅❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ملکه_و_پادشاه_تنیس 💟
با تزوکا اومده بودیم بیرون...
من همش پام به جایی میگرفت و روی تزوکا بدبخت خراب میشدم😂
سرمو روی شونه اش گذاشته بودم که گفت:بیا بریم دریاچه😁
منم باشه ای گفتم و به سمت دریاچه داشتیم میرفتیم که با سبز شدن سگ بزرگی جلوم پامو روی پای تزوکا گذاشتم و افتادم تو بغلش...
تزوکا که همونطور سعی داشت ارومم کنه گفت:چی شده میتسوها!بیا پایین بهت کاری نداره😄
ولی من میترسیدم...به زور تزوکا رو راضی کردم که سگو رو رد کرد!کنار دریاچه رفتیم و بعد به شهربازی رفتیم...
توی شهربازی با تزوکا به سمت غرفه ای رفتیم که باید بازی میکردی و بهت یه چی میداد😁
تزوکا با اصرار من بازی کرد و یه تدی بر یا همون شاسخیل خوشگل برنده شد و اونو به من داد...داشتیم حرکت میکردیم که یکی از ستون های غرفه ها افتاد و یه پسره با سه چرخه اش از روی پای من رد شد و از بس درد داشتم پریدم بغل تزوکا که اونم تعادلشو از دست داد و افتادیم رو هم....😂
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#کلینیک_عاشقانه 🥀
_:زود باشید دستگاهو بیارید زودتر...
+:بله اقای دکتر!
اولین بار بود که دکتر شیرایشی رو اینطوری میدیدم...فکر نمیکردم اینقدر زود عصبی بشه اونم بخاطر بیماراش...
میکاسا و رزا دستگاه شوک رو اوردن و شیرایشی گفت:شارژ روی ۱۸۰...
میکاسا:شارژ شد😘
شیرایشی به بیمار شوک داد...یک بار!دو بار...سه بار.....ولی انگار فایده ای نداشت!
شیرایشی:شارژ دوباره😉
میکاسا:بله...شارژ انجام شد😚
شیرایشی به بیمار شوک میداد و من همینطوری نگاهش میکردم...
_:دکتر تشیما نیومد؟😢
میکاسا:الان میاد...
سرمو تکون دادم که یکدفعه رزا روی زمین افتاد...
نفهمیدم چجوری رفتم دنبالش😳...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#دوتا_دیوونه 🥀
داشتم قدم میزدم...میخواستم برم خونه!
نمیدونم چجوری جواب مامانو برای دیر اومدنم بدم!؟😭
یکدفعه احساس کردم کسی صدام میکنه...برگشتم دیدم هیچکس نیست!
دوباره احساس کردم یه نفر صدام میکنی!
با عصبانیت برگشتم و گفتم:چه مرگته؟😒
_:ببند دهنتو...بیا اینجا!
و پشتم قایم شد...از این حرکتش تعجب کردم...برای چی این کارو کرد؟😳...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
میخوای رمانای بالا رو بخونی؟🖤
تازه نویسنده دو رمان بالا سه رمان دیگه هم تموم کرده و توی چنل گذاشته...😊
پس زود باش جوین بده🥀
@romansprincetennisدیدن چنلشون ضرری نداره✨
تازه برای یکی از رمان ها بازی هم گذاشته😍🌙
@romansprincetennis