روی نیمکت دراز کشید و سرش را روی پای چانیول گذاشت.دست چپش را بالا آورد و به حلقه طلایی توی دستش نگاه کرد.
چانیول کتابش را کنار گذاشت و به جیسو خیره شد.لبخندی از سر عشق زد:نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی وگرنه زودتر برات میخریدمش.
جیسو خندید و بلند شد.چقدر با این مرد شاد بود.
-اگه بگم که چقدر خوشحال میشم برام بستنی میخری ?
کسی در جهان به اندازه چانیول برای این دختر خسته بس بود ?
چانیول کتابش را کنار گذاشت و به جیسو خیره شد.لبخندی از سر عشق زد:نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی وگرنه زودتر برات میخریدمش.
جیسو خندید و بلند شد.چقدر با این مرد شاد بود.
-اگه بگم که چقدر خوشحال میشم برام بستنی میخری ?
کسی در جهان به اندازه چانیول برای این دختر خسته بس بود ?