دنیا آنقدر بزرگ است که اصلاً نمیشود آخرش را دید.
دلیل اینکه هیچوقت از کِشتی پیاده نشدم و پا در خشکی نگذاشتم، چیزی که دیدم نبود، بلکه چیزی که ندیدم بود. در شهری پُر از هیاهو، همهچیز دیده میشود به جز یک پایان.
یک پیانو را در نظر بگیر، ۸۸کلید دارد؛ کلیدها بیپایان نیستند، بلکه این تو هستی که بیپایانی و موسیقیای که با آن کلیدها میتوانی بسازی بیپایان است.
اما دنیا میلیونها کلیدِ ناتمام دارد و نمیتوان با آن آهنگی نواخت.
تو روی صندلی اشتباهی نشستهای؛ این پیانوی خداوند است.
شما در شهر چطور میتوانید فقط یک عدد از هر چیز انتخاب کنید؟ یک زن، یک خانه، یک تکه زمین بهاسم خودتان یا یک منظره برای تماشا... سالهای سال بار سنگینی را روی دوش خود حمل میکنید و نمیدانید چهزمانی تمام میشود.
پیانیستِ کِشتی، آدمها را میرقصاند، ولی نه با پیانویی که کلیدهایش بیپایان هستند!
من یاد گرفتهام که اینطور زندگی کنم.
خُشکی برای من یک کِشتی بیشاز حد بزرگ است، یک زنِ بیشاز حد زیبا، یک سفر بیشاز حد طولانی، یک عطر بیشاز حد تند و موسیقیای که بلد نیستم آن را بسازم.
The Legend of 1900 (1998)
@BookPal 🎯