#۱۱۹
نیک بدن لرزان جادوگر را رها کرد. جادوگر با صدای بلندی داد می کشید و ناله می کرد. لرد، انبر را روی میز پرت کرد. صدای تق و توق برخورد فلزات باهم، در اتاق پیچید. قدمی برداشت و خم شد و دستمال سفید دیگری را برداشت. دهمین دستمال بود. جنس ابریشم داشت و نرمی اش به شدت لذت بخش بود. نیک پاک کردن خون دست هایش را با انها دوست داشت.
چند ثانیه ی بعد، دستمال سفید، پر از لکه های خون بود و روی میز انداخته شد. جانی در بدن جادوگر نمانده بود و البته که نیک از او حرف کشیده بود. تمام چیز هایی که می خواست بداند را شنیده بود.
اسم جادوگر، روب بود. هشتاد و یک سال داشت و برای شکارچیان کار می کرد. زن و فرزندانش را به خاطر خون اشامان از دست داده بود و از ان سال به بعد، حدود ۳۰ سال، با شکارچیان می گشت. دورگه ها را به خاطر خونشان شکار و بعد هم به خون اشام ها حمله می کردند. در این سه دهه، کل ایالات متحده را گشته بودند تا به نیواورلانز رسیدند و یک سری اطلاعات دیگر درباره ی نقشه ها و مقر فرماندهی شان.
نیک برای انها هم برنامه داشت. همه چیز باید تا قبل از مراسم بیداری لرد کریستین، پاک سازی می شد. نیک اصلا و ابدا نمی خواست که او را ناامید کند.
به مارتین اشاره کرد و گفت:
ـ ببرش اون یکی اتاق. حکمش مرگه، اما اجازه داره خودش انتخاب کنه.
مارتین اطاعت کرد و به سمت جادوگر حرکت کرد. نیک به میز وسایل شکنجه تکیه داد و دست به سینه، دورگه را از نظر گذراند.
دورگه ها، لکه های ننگ دنیای شب بودند. قدمتشان به حدود هفتصد، هشتصد سال قبل باز می گشت. زمانی که استاد ایگان برای انجام ازمایشی، یک خون اشام را تغییر داد. خون اشام بخت برگشته، قبل از مردن یک تغییر شکل دهنده بود و ناخواسته موش ازمایشگاهی شد. نتیجه، موجودی فلک زده بود که نه می توانست تغییر شکل دهد و نه خون بخورد. اما می توانست در روشنایی روز حرکت کند، بچه دار شود و عمری جاودانه داشته باشد.
دورگه از هر دو جا رانده شد. نه خون اشام ها راهش دادند و نه تغییر شکل دهنده ها. به مرور، خون اشام ها، تغییر شکل دهنده و گرگینه ها، به طمع نور خورشید، فرزندی از خون خودشان و عمر جاودانه، داوطلبانه مورد ازمایش قرار گرفتند. این داوطلبانه الوده شدن، به مزاج هیچ یک از موجودات دنیای شب خوش نیامد. هر یک از موجودات دنیای شب، خود را برتر از دیگری می داند. این یک سنت تغییر ناپذیر است. در همین راستا، خودشان را با یکدیگر قاطی نمی کنند.
جادوی استاد ایگان که نیک خودش شخصا او را می شناخت، هرج و مرج شدیدی برای دنیای شب به ارمغان اورد. بعد از سال ها جنگ، دورگه ها ترد شدند و حکومت دنیای شب پایه گذاری شد. خون اشام ها در راس قرار و امور را به دست گرفتند. گرگینه ها، ساحره، تغییر شکل دهنده ها، پری ها و... پیمان خون را امضا و از همان چند قرن تا به کنون، از جنگ با یکدیگر جلوگیری کردند. ولی دورگه ها هرگز جایگاهشان را پس نگرفتند.
خون اشام ها، انها را به خاطر الوده کردن خون خود، با موجوداتی پست تر نمی بخشیدند. خورشید قاتل انها بود و دورگه به بهای دیدنش، خون خود را الوده می کردند. از ان طرف، بقیه ی اعضای دنیای شب هم انها را ترد می کردند، چرا که عمر جاودانه را دلیل کافی برای این ننگ نمی دانستند. پس دورگه ها دور و دورتر و به کل از جامعه ی شب حذف شدند.
نیک بعد از بررسی دورگه ی مفلوک، ایستاد و فاصله ی خودشان را با چند قدم پر کرد. حس عجیبی داشت. مثل این بود که تکه ای از خودش را حس کند. ان قدر عجیب بود که بی توجه به خطراتش، انگشت زیر چانه ی دورگه گذاشت و سرش را بالا کرد.
دیدن چهره اش، کافی بود تا یخ بزند. دورگه با چشمانی اشنا به تیله های ابی خالقش نگاه می کرد. سپس با خجالتی عجیب، چشمانش را بست و سرش را دوباره پایین انداخت. نیک بی هیچ حرفی، در سکوتی کامل، انگشتش را عقب کشید و ایستاد.
نمی توانست حال خودش را توصیف کند. ناراحتی؟ شادی؟ غم؟ عصبانیت؟ غضب؟ خشم؟ اندوه؟ شاید هم همه باهم؟
همان طور که نگاه ناراحتش به دورگه بود، گفت:
ـ همه تون برید بیرون. تا وقتی صداتون نزدم، هیچ کس حق داخل شدن ندارد.
صدایش یکنواخت و ربات وار بود. بدون شنیدن صدایش هم، خون اشام ها می توانستند حس کنند که چیزی عجیب است. بی حرف زیرزمین را خالی کردند اما نیک تا چند دقیقه ای به حرف نیامد. نه از طرف دورگه صدایی بود و نه از طرف نیک.
ـ مگه بهت نگفتم حق برگشت به قلمروی منو نداری؟
نیک با صدای سردی می پرسید. صدایش ان قدر سرد بود که هر لحظه امکان داشت اتاق یخ بزند. جوابی از طرف دورگه نیامد. نیک در یک حرکت و از روی خشم، یقه ی پیراهن چرکش را چنگ زد و با نیش های بیرون زده غرید:
ـ مگه به تو نگفتم نزاری چشمم بهت بیفته؟
از دورگه فقط صدای ناله در امد. نیک او را به شدت تکان داد. با تکان او، صندلی هم تکان می خورد و صدای کشیده شدن صندلی فلزی روی زمین، گوش خراش بود.
ـ حرف بزن لعنتی.
نیک بدن لرزان جادوگر را رها کرد. جادوگر با صدای بلندی داد می کشید و ناله می کرد. لرد، انبر را روی میز پرت کرد. صدای تق و توق برخورد فلزات باهم، در اتاق پیچید. قدمی برداشت و خم شد و دستمال سفید دیگری را برداشت. دهمین دستمال بود. جنس ابریشم داشت و نرمی اش به شدت لذت بخش بود. نیک پاک کردن خون دست هایش را با انها دوست داشت.
چند ثانیه ی بعد، دستمال سفید، پر از لکه های خون بود و روی میز انداخته شد. جانی در بدن جادوگر نمانده بود و البته که نیک از او حرف کشیده بود. تمام چیز هایی که می خواست بداند را شنیده بود.
اسم جادوگر، روب بود. هشتاد و یک سال داشت و برای شکارچیان کار می کرد. زن و فرزندانش را به خاطر خون اشامان از دست داده بود و از ان سال به بعد، حدود ۳۰ سال، با شکارچیان می گشت. دورگه ها را به خاطر خونشان شکار و بعد هم به خون اشام ها حمله می کردند. در این سه دهه، کل ایالات متحده را گشته بودند تا به نیواورلانز رسیدند و یک سری اطلاعات دیگر درباره ی نقشه ها و مقر فرماندهی شان.
نیک برای انها هم برنامه داشت. همه چیز باید تا قبل از مراسم بیداری لرد کریستین، پاک سازی می شد. نیک اصلا و ابدا نمی خواست که او را ناامید کند.
به مارتین اشاره کرد و گفت:
ـ ببرش اون یکی اتاق. حکمش مرگه، اما اجازه داره خودش انتخاب کنه.
مارتین اطاعت کرد و به سمت جادوگر حرکت کرد. نیک به میز وسایل شکنجه تکیه داد و دست به سینه، دورگه را از نظر گذراند.
دورگه ها، لکه های ننگ دنیای شب بودند. قدمتشان به حدود هفتصد، هشتصد سال قبل باز می گشت. زمانی که استاد ایگان برای انجام ازمایشی، یک خون اشام را تغییر داد. خون اشام بخت برگشته، قبل از مردن یک تغییر شکل دهنده بود و ناخواسته موش ازمایشگاهی شد. نتیجه، موجودی فلک زده بود که نه می توانست تغییر شکل دهد و نه خون بخورد. اما می توانست در روشنایی روز حرکت کند، بچه دار شود و عمری جاودانه داشته باشد.
دورگه از هر دو جا رانده شد. نه خون اشام ها راهش دادند و نه تغییر شکل دهنده ها. به مرور، خون اشام ها، تغییر شکل دهنده و گرگینه ها، به طمع نور خورشید، فرزندی از خون خودشان و عمر جاودانه، داوطلبانه مورد ازمایش قرار گرفتند. این داوطلبانه الوده شدن، به مزاج هیچ یک از موجودات دنیای شب خوش نیامد. هر یک از موجودات دنیای شب، خود را برتر از دیگری می داند. این یک سنت تغییر ناپذیر است. در همین راستا، خودشان را با یکدیگر قاطی نمی کنند.
جادوی استاد ایگان که نیک خودش شخصا او را می شناخت، هرج و مرج شدیدی برای دنیای شب به ارمغان اورد. بعد از سال ها جنگ، دورگه ها ترد شدند و حکومت دنیای شب پایه گذاری شد. خون اشام ها در راس قرار و امور را به دست گرفتند. گرگینه ها، ساحره، تغییر شکل دهنده ها، پری ها و... پیمان خون را امضا و از همان چند قرن تا به کنون، از جنگ با یکدیگر جلوگیری کردند. ولی دورگه ها هرگز جایگاهشان را پس نگرفتند.
خون اشام ها، انها را به خاطر الوده کردن خون خود، با موجوداتی پست تر نمی بخشیدند. خورشید قاتل انها بود و دورگه به بهای دیدنش، خون خود را الوده می کردند. از ان طرف، بقیه ی اعضای دنیای شب هم انها را ترد می کردند، چرا که عمر جاودانه را دلیل کافی برای این ننگ نمی دانستند. پس دورگه ها دور و دورتر و به کل از جامعه ی شب حذف شدند.
نیک بعد از بررسی دورگه ی مفلوک، ایستاد و فاصله ی خودشان را با چند قدم پر کرد. حس عجیبی داشت. مثل این بود که تکه ای از خودش را حس کند. ان قدر عجیب بود که بی توجه به خطراتش، انگشت زیر چانه ی دورگه گذاشت و سرش را بالا کرد.
دیدن چهره اش، کافی بود تا یخ بزند. دورگه با چشمانی اشنا به تیله های ابی خالقش نگاه می کرد. سپس با خجالتی عجیب، چشمانش را بست و سرش را دوباره پایین انداخت. نیک بی هیچ حرفی، در سکوتی کامل، انگشتش را عقب کشید و ایستاد.
نمی توانست حال خودش را توصیف کند. ناراحتی؟ شادی؟ غم؟ عصبانیت؟ غضب؟ خشم؟ اندوه؟ شاید هم همه باهم؟
همان طور که نگاه ناراحتش به دورگه بود، گفت:
ـ همه تون برید بیرون. تا وقتی صداتون نزدم، هیچ کس حق داخل شدن ندارد.
صدایش یکنواخت و ربات وار بود. بدون شنیدن صدایش هم، خون اشام ها می توانستند حس کنند که چیزی عجیب است. بی حرف زیرزمین را خالی کردند اما نیک تا چند دقیقه ای به حرف نیامد. نه از طرف دورگه صدایی بود و نه از طرف نیک.
ـ مگه بهت نگفتم حق برگشت به قلمروی منو نداری؟
نیک با صدای سردی می پرسید. صدایش ان قدر سرد بود که هر لحظه امکان داشت اتاق یخ بزند. جوابی از طرف دورگه نیامد. نیک در یک حرکت و از روی خشم، یقه ی پیراهن چرکش را چنگ زد و با نیش های بیرون زده غرید:
ـ مگه به تو نگفتم نزاری چشمم بهت بیفته؟
از دورگه فقط صدای ناله در امد. نیک او را به شدت تکان داد. با تکان او، صندلی هم تکان می خورد و صدای کشیده شدن صندلی فلزی روی زمین، گوش خراش بود.
ـ حرف بزن لعنتی.