وانشاته چون هنوز تصمیم نگرفتم ادامش بدم، یهویی اومد به ذهنم.
میتونید نخونیدش.
_ ویلیس جونز ؟ اون بچه؟ مطمئنی میتونی بهش اعتماد کنی ؟
ناخن شست راستم را به دندان گرفتم و همانطور که به لپ تاپ زل زده بودم ، سری تکان دادم:
_ آره. اون پسر خوبیه. جوونه ، باهوشه و مغزش خوب کار میکنه.
سوسکه لیوان چای سبز را به دهانش نزدیک کرد و زیر لب گفت :
_زیادی جوونه.
ناخنم را محکم تر به دندان گرفتم و به تایپ کردن با دست چپم ادامه دادم .
ساکاکی سوسکه آسیایی بود، اهل ژاپن . درکش نمیکردم. عاشق چای سبز بود ، و دونات.
و جفتشان را با هم میخورد.
فکر میکنم خانواده اش هم درکش نمیکردند، برای همین به محض اینکه فرصتش پیش آمد فرستادندش کورنوال.
جزو نیروهای جوان به حساب می آمد ، البته نه به اندازه ی ویلیس ۲۲ ساله ؛
۲۷ سالی داشت و به سنش می بالید.
بعضی وقت ها از شدت هیجان ایده ی جدیدی که داشت، نامفهوم و بریده بریده حرف میزد.
عاشق پلیس بودن بود اما از آلوده کردن دستش و مرگ وحشت داشت ؛
برای همین از پشت کامپیوتر نشستن لذت میبرد. خودش میگفت : "حس میکنم قدرت دست منه!"
با وجود اینکه ۳۲ سال بیشتر نداشتم ، به من میگفت "پیرمرد" و چقدر از این اسم متنفر بودم.
_خب ساکاکی ، خبر جدیدی نداری؟
دوناتی که از کشورش در آورده بود را در دهانش فرو کرد و نامفهوم چیزی گفت ، که حدس زدم باید طبق معمول ، "سوسکه کافیه ، لازم نیست بهم بگی ساکاکی" باشد.
_و سر کار غذا میخوری ؟ عجب کارمند خوبی هستی تو!
اخم کرد و دوناتش را دوباره توی کشوی میزش چپاند:
" همون خبرای همیشگی . نوع سلاح یه چاقوی معمولی بوده ، اثر انگشت هیچی. دوربینی هم نبوده."
اخم کردم. حدس میزدم.
سوسکه دوباره کشوی نامرتبش را باز کرد:
_ پس از ویلیس کمک میخوای؟
_چاره ی دیگه ای نداریم.
اخم کرد. ترجیح میداد همه کار را خودش انجام دهد...حداقل تا وقتی که لازم نباشد جانش در خطر بیفتد.
مسلما بلد بود چه کار کند ، و وقتی لازم بود جانش را هم در خطر می انداخت ، اما خب ، ترجیحش این بود و چون در کار های کامپیوتری مهارت بیشتری داشت ، به این خواسته اش احترام میگذاشتیم.
_ پس هر کاری به نظرت لازمه بکن.
بلند شد و از در بیرون رفت.
وقتش بود از ویلیس کمک بخواهم.
میتونید نخونیدش.
_ ویلیس جونز ؟ اون بچه؟ مطمئنی میتونی بهش اعتماد کنی ؟
ناخن شست راستم را به دندان گرفتم و همانطور که به لپ تاپ زل زده بودم ، سری تکان دادم:
_ آره. اون پسر خوبیه. جوونه ، باهوشه و مغزش خوب کار میکنه.
سوسکه لیوان چای سبز را به دهانش نزدیک کرد و زیر لب گفت :
_زیادی جوونه.
ناخنم را محکم تر به دندان گرفتم و به تایپ کردن با دست چپم ادامه دادم .
ساکاکی سوسکه آسیایی بود، اهل ژاپن . درکش نمیکردم. عاشق چای سبز بود ، و دونات.
و جفتشان را با هم میخورد.
فکر میکنم خانواده اش هم درکش نمیکردند، برای همین به محض اینکه فرصتش پیش آمد فرستادندش کورنوال.
جزو نیروهای جوان به حساب می آمد ، البته نه به اندازه ی ویلیس ۲۲ ساله ؛
۲۷ سالی داشت و به سنش می بالید.
بعضی وقت ها از شدت هیجان ایده ی جدیدی که داشت، نامفهوم و بریده بریده حرف میزد.
عاشق پلیس بودن بود اما از آلوده کردن دستش و مرگ وحشت داشت ؛
برای همین از پشت کامپیوتر نشستن لذت میبرد. خودش میگفت : "حس میکنم قدرت دست منه!"
با وجود اینکه ۳۲ سال بیشتر نداشتم ، به من میگفت "پیرمرد" و چقدر از این اسم متنفر بودم.
_خب ساکاکی ، خبر جدیدی نداری؟
دوناتی که از کشورش در آورده بود را در دهانش فرو کرد و نامفهوم چیزی گفت ، که حدس زدم باید طبق معمول ، "سوسکه کافیه ، لازم نیست بهم بگی ساکاکی" باشد.
_و سر کار غذا میخوری ؟ عجب کارمند خوبی هستی تو!
اخم کرد و دوناتش را دوباره توی کشوی میزش چپاند:
" همون خبرای همیشگی . نوع سلاح یه چاقوی معمولی بوده ، اثر انگشت هیچی. دوربینی هم نبوده."
اخم کردم. حدس میزدم.
سوسکه دوباره کشوی نامرتبش را باز کرد:
_ پس از ویلیس کمک میخوای؟
_چاره ی دیگه ای نداریم.
اخم کرد. ترجیح میداد همه کار را خودش انجام دهد...حداقل تا وقتی که لازم نباشد جانش در خطر بیفتد.
مسلما بلد بود چه کار کند ، و وقتی لازم بود جانش را هم در خطر می انداخت ، اما خب ، ترجیحش این بود و چون در کار های کامپیوتری مهارت بیشتری داشت ، به این خواسته اش احترام میگذاشتیم.
_ پس هر کاری به نظرت لازمه بکن.
بلند شد و از در بیرون رفت.
وقتش بود از ویلیس کمک بخواهم.