تا حالا رو پشت بوم خونتون ایستادی با خودت و ذهنت حرف بزنی؟ خیلی صحنه جالبیه. تو میتونی تو به لحظه تصمیم بگیری خودتو پرت کنی و بمیری. یا حتی اگه لبه خطرناکشم می ایستی از اون منظره لذت ببری. همون لحظه بارون شروع به باریدن میکنه و باد میوزه. میتونی هی سرتو بپوشونی تا نکنه خیس بشی و موهات خراب شه. یا بی حرکت وایسی و بوی بارونو نفس بکشی و از خنکی اون قطره ای که رو گونت میچکه حس سرزندگی داشته باشی. میتونی از اینکه پشت بوم خونت از بقیه خونه ها پایین تره شکایت کنی و بگی چرا من یه برج ندارم. یا سرتو ببری بالا و به آسمون نگاه کنی و یادت بیاد هرچقدر خونت بزرگ باشه بازم یه ذره کوچیکی تو دنیا. منظورم کم اهمیت بودنت نیست. منظورم اینه که اون لحظه با فکر کردن به این چیزا میگی بیخیال! زندگی کن من.