.𝘤𝘢𝘧𝘶𝘯𝘦́


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


`﹐ He Drank the Moon like Coffee and Ruled the Stars of the World in That place ‘ ( @tevguk ) ☕️🎻.

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


نمی دانم چرا‌ احساساتم زمانی که می‌میرند به زبان می آیند!
آخر چه کسی با جنازه یِ کلمات، از عاشقی می گفت!؟


از سکوتی به سکوت دیگر فرو میروم ؛ از خیابانی به خیابان دیگر ؛ از یک نت به نت های یک پیانو کهنه درون کلبه ای که چوب هایش را امید کنار هم نگه داشته بود ؛ از زمستانی به زمستان دیگر از خاطراتی به خاطرات دیگه پناه میبرم ولی مگر همه این ها فراموش نشده بودند؟!
زمانی که در تاریک ترین و عمیق ترین قسمت ذهن من زندانی بودند چطور به خود اجازه دادی کلیدش را از قلبم بدزدی؟
کار شرم اوری بود ، راستش تو باعث شدی من دوباره خودم را در هزارلا گم کنم و در حالی که فریاد کننان به سمت مقصدی نا معلوم میدوم اسمت را صدا بزنم ولی..جوابی در نمیابم‌
اهمیتی ندارد ولی من در حال نجات خود هستم تا از فریاد قلبم، متلاشی نشوم....




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
نباید دستانم را در میان هزاران دست هیز و سرد ول میکردی، تو از من گرمای امید را گرفتی، چشمان معصوم و اغوش امنت...تو از من، من را گرفتی.
دیگر غروب افتاب رنگ قدیم را ندارد، دریا رنگش را از دست داده، اسمان چند وقتی میشود که صفحه روزگار را خاکستری کرده؛ همه گلها عزادار نبودنت هستند معشوقه دیرینه من..دنیا دیگر رنگ ندارد. تو وجودم را گرفتی، از منِ غرق تو در ایینه.
دسته گل شکوفه های یاسی شکلی را که برایت خریده بودم را در همان کافه نزدیک رود سن میگذرام...گاهیم به بسترگاهت میایم و ساعتها به چشمان همیشه بازت بر روی قاب عکس خیره میشوم و لبخندت را که به دلم ارامش میدهد میپرستم.
یادم امد ساعت از نیمه شب گذشته بود و رقصان در خیابان های شهر که از من قول گرفتی که ترکت نکنم.
پس چرا خودت قولت را شکستی..چرا دستانم را ول کردی و اسمم را در اعماق تاریکی صدا نزدی.
میتوانی از زندان ذهنم فرار کنی و نزد من بیایی؟
من هنوز منتظر توعم..هرشب..ساعت 1:24 دقیقه شب..تا باتو در خیالم حرف بزنم..








کمی نزدیک تر بشین
بگذار از هوایت نفس بکشم.‌ خیلی وقت است ریه های نالان‌ من به اکسیژن وجودت نیازمند است. هر شب خش خش انها را میشونم، مبادا فکر کنی به بیماری دچار شدم، خیر..انها اسم تورا صدا میکنند منتها این را ادمای اطرافم متوجه نمیشوند وگرنه به تو زودتر خبر میدادند خودت را برسانی.
قلم را در دستانم میچرخانم و جایی که زندگی میکنی را تصور میکنم.
از دهکده برایم بگو...شنیدم شکوفه های بهاری درخت هلو گلبرگ های صورتی رنگ پریده خودشان را هنگام طلوع افتاب در هوا میرقصانند و به مردم خبر از روز جدیدی میدهند. راستی سنجاب های بازیگوش هنوزم با دیدن پروانه ها ذوق میکنند و خرگوش های کوچک در کنار نوای پرنده های رنگی با هم بازی میکنند؟
خیلی دوست دارم به انجا سفر کنم ولی پاهایم وقتی میفهمند قصد کجارا دارم با من قهر میکنند.
ولی صبر کن نیلوفر کوچک من، وقتی تورا از نزدیک دیدم به گرمی مردمک چشمانت قسم، به پینه های دست های باریک و دخترانه ات قسم، به رگه های طلایی موهایت که خورشید دربرابرش تعظیم میکند قسم، به همه مقدساتی که مردم عادی میپرستند قسم، روزی به دیدنت خواهم امد از لابه لای سنگ ها پیدایت خواهم کرد و تورا خدای جدیدم که وجودش را میپرستم نه ظاهر که مردمان عادی قادر به دیدنش هستند` معرفی خواهم‌ نموند.
صبر داشته باش نیلوفر ابیه من...






باد ، دست لطیفش را در موهای پریشانم میبرد و مثل یک پریزاد نوازشش میکند و دور انگشتانش میپیچد. کمی نگران به نظر میرسد ، اخمی روی چهره اش صورتش را سرد تر میکند. حلقه ای زیر چشمانش به اسانی قابل رویت بود. به چارچوب پنجره تکیه میدهم و نگاهم از چکمه های فرسوده و خاکی اش بالا میاید و به نیم رخ اش چشم میدوزم. به راستی که مانند پری زیباست.مشغول صحبت با برادرش ژوزف بود. نگاهش سمت من جلب شد و به من خیره شد و آن‌نگاه ، مانند تیری قلبم را سوراخ و به ان نفوذ کرد.
چه درد شیرین و دردناکی...
کاشکی او را در ذهنم نشناخته باقی میگذاشتم
انگاه مجبور به تحمل خاطراتش نبودم..کاشکی پول های زیر بالشتم را برای خریدن شلوار نویش خرج نمیکردم..کاشکی از رویای او خبر نداشتم..فقط کاشکی نمیدانستم.






او...توصیفش سخت است
اونقدر سخت که هربار با فکرش کلمات درون مغزم دستپاچه میشوند و بهم میریزند
گاهی فکر میکنم شاید او یک پری باشد..یک افسانه..نه او نمیتواند یک افسانه باشد چون او اینجا کنار من است..همینجا در اغوش من...در زیر اسمان شفاف زندگی من..او...بیشتر از یک افسانه است ؛ افسانه ای تکرار نشدنی.






-خودمان باشیم؟
+منظورتون چیه اعلی حضرت؟!
اخرین خط کتاب را خواند و کتاب را بست. عینکش را از روی چشمش کنار زد و روی میز گذاشت. از صندلی چوبی که به دقت ظریف کاری شده بود بلند شد و سمت قفسه کتابا حرکت کرد.
+واضح بود، خودمان باشیم.
-...شاهزاده من-
+انقد درک منظورم برای شما سخت است جناب کیم؟
انگشتان باریکش را روی شقیقه هایش کشید و کمی مکث کرد. کمر باریک پسر را میان بازوانش اسیر کرد.
پسر در حالی که سرش به طرف پایین خم شده بود گرم شدن گونه هایش رو حس میکرد.
-بیا خودمان باشیم
منظورم این است که تو و من دنیا را به خوبی میشناسیم.
همیشه و هر لحظه سعی میکند جلوی مارا بگیرد و نخ قرمز سرنوشتمان را با حرص و حسد قطع کند.
بیا دستای همدیگر را بگیریم و در حالی که شمشیرایی که از جنس عشق، احترام، محبت تراشیده شده اند را برداریم به جنگ تاریکی درون روزگار برویم و به کمک همدیگر عامل اصلی سیاهی هایی که شب هایمان را میگیرد نابود کنیم.
بیا به سرنوشت بفهمانیم که قدرت او در برابر ما چیزی نیست و هیچکس نمیتواند باعث بشود حتی برای لحظه کوتاهی لبخند به لبهایمان نیاید...
موهای ریخته شده روی پیشانی پسر کوچیکتر را کنار زد.
-بیا باهم در دنیای دیگه خودمان باشیم و تو رویاهای هم دیگه زندگی کنیم. بیا به همه بفهمانیم که حتی اگه این چیزهایی که میگوییم غیر ممکن به نظر میرسد ما کلمه محال را از لغت نامه ذهنمان پاک‌خواهیم کرد و سرنوشت خودمان را بسازیم.






صد شکوفه سرخ و غنچه های جهان ندیده خونین را هم بیاورید هیچکدام به سرخیه و تازگی لبانت نخواهد رسید.
گویی خدا قرمزی را از لبانت چیده و صرف رنگ کردن شکوفه های بهاری کرده ؛ تو فرمانروای زیبایی های گلهایی...

20 last posts shown.

9

subscribers
Channel statistics