به دستای خون آلودم نگاهی انداختم، سرمو بالا اوردم که سایه ای از گوشه چشمم رد شد.
کجا رفت؟! خیلی وقته منتظر این لحظه ام…..
بخاطر شعله های آتیش نمیتونستم درست جایی رو ببینم باید تا قبل از رسیدن مردم و اتشنشان ببینمش
قسمت پایین لباس سفید رنگو پاره کردم و جلوی دهنم گرفتم و چاقوی خونی که روی زمین بود و برداشتم، با دو دنبال جایی که سایه پا میگذشت رفتم
خودشه داره به اخر راه نزدیک میشه ولی…..منم همینطور!! دیگه اکسیژنی ندارم!
به لابی رسیدم که سایه ناپدید شد
درست وسط لابی بودم از همه طرف آزاد….
با چشمایی قرمز، سرگیجه و سردردی که ناشی از کمبود اکسیژن بود لنگان لنگان روی پاهام میچرخیدم. ناگهان چیزی محکم به طرف صندلی ها پرتم کرد
سیاهی جلوی چشمم ظاهر شد، صداشو خیلی واضح کنار گوشم میشنیدم
_خیلی وقت بود میخواستم اینجوری ببینمت!! الان چی خواهر عزیزم؟ چه حسی داره وقتی قراره بجای قاتل زنجیره ای معروف بری زندان؟ حیف کسی شک نمیکنه اونم چون ما دوقلو ایم..
به سختی لب زدم
+ولی اثر انگشت تو روی این چاقو، خودم اینو تحویل پلیس میدم!!
از من فاصله گرفته صدای خنده گوش خراشش که تا مغز استخون حس میشد کل لابی رو پر کرد.
نزدیکم برگشت! دوباره صدای خش دارش توی مغزم پخش شد
_اشتباه میکنی، تو هیچ دستکشی دستت نیست…
اینو گفت و کم کم عقب رفت، دیگه خبری از سیاهی نبود داشتم چهره خواهرمو میدیم… موهای کوتاه پرکلاغیش، چشمای قرمزش و نشان روی دستش…همونی که من هم دارم….. ولی….اون منظورش از حرف اخرش چی بود؟!
دستکش!!!….خودشه اون دستکش سیاه دستش بود ولی من….و
این یعنی اثر انگشت من روی چاقو مونده!!
خواستم بلند شم که سوزشی روی گردنم حس کردم، چیزی روی گردنم بود
با تمام توانی که داشتم دستمو بلند کردم و چیزی که روی گردنم بودو برداشتم.
این سرم، همونی که توی بچگیمون درستش کردیم اونم وقتی داشتیم توی آزمایشگاه پدرمون بازی میکردیم، همونی که خواهرم توی لیوان ریخت و خوردش و بعد دیوونه شد
+نه، من باید همون موقع تورو میکشتم باید میزاشتم بیشتر از اون لیوان بخوری..
_ولی نتونستی خواهر عزیزم!!
کم کم چشمام سیاهی رفت و بسته شد….
-مدوسا
@CatWithVioletWings