بافت نخودی رنگت رو میپوشی و کلاه سفیدت رو روی سرت میزاری و بعد از اینکه چترت رو با خودت میبری به سمت کتاب فروشی موردعلاقت حرکت میکنی.
تا اونجا پیاده میری..بارون میاد ولی تو زیر بارون قدم میزنی، قدم هات رو آروم آروم برمیداری با اینکه میدونی خیس میشی..موهات خیس میشه.
چترت رو باز نمیکنی و تو خیلی وقته که توی پاییز اون چتر رو به عنوان دوستت با خودت بیرون میبری!
وقتی وارد کتاب فروشی میشی بوی عود دارچین باعث میشه چشمات رو ببندی و لبخند عمیقی بزنی.
کتابت همونجاست.کنار برگ انجیری بزرگی که انتهای راهرو هست!
کلاهت رو برمیداری و اولین صفحه ورق میخوره!
from: @avocado_city
to: @sajedeaz
تا اونجا پیاده میری..بارون میاد ولی تو زیر بارون قدم میزنی، قدم هات رو آروم آروم برمیداری با اینکه میدونی خیس میشی..موهات خیس میشه.
چترت رو باز نمیکنی و تو خیلی وقته که توی پاییز اون چتر رو به عنوان دوستت با خودت بیرون میبری!
وقتی وارد کتاب فروشی میشی بوی عود دارچین باعث میشه چشمات رو ببندی و لبخند عمیقی بزنی.
کتابت همونجاست.کنار برگ انجیری بزرگی که انتهای راهرو هست!
کلاهت رو برمیداری و اولین صفحه ورق میخوره!
from: @avocado_city
to: @sajedeaz