دل، جای تو شد؛ مگر نه، پرخون کُنمش
در دیده تویی؛ وگرنه، جیحون کُنمش
امیدِ وصالِ توست، جان را؛ وَرنه
از تن، به هزار حیله، بیرون کنمش
در هجرانم، قرار میباید و نیست
آسایشِ جانِ زار، میباید و نیست
سرمایهی روزگار، میباید و نیست
یعنی که وصالِ یار، میباید و نیست
عشقی، که کَسَش چاره نداند؛ این است
دردی، که ز من، جان بستاند؛ این است
چشمی، که همیشه، خون فشاند؛ این است
آن شب، که به روزم، نرساند؛ این است
سودای سرِ بیسر و سامان، یکسو
بیمهریِ چرخ و دورِ گردان، یکسو
اندیشهی خاطرِ پریشان، یکسو
اینها همه یکسو، غمِ جانان یکسو
از دیدهی سنگ، خون چکانَد؛ غمِ تو
بیگانه و آشنا، نداند غمِ تو
دم درکشم و غمت، همه نوش کند
تا از پسِ من، به کس نماند؛ غمِ تو
#عاشق_کیست
#شیفت_شب
@injanebiat