با غذایش بازی می کرد هرگز غذا را داغ نکرده بود ولی به نظرش از دهن افتاد. به زیبایی ابر ها نگاه می کرد. او می ترسید؛ از اینکه بدی های آشنا رو به خوبی های غریبه ترجیح می داد فکر می کرد. به درد هایی که به او حس خانه می داد. او می خواست آوره ای رها باشد و این ترس شیرینی بود.