چشمانم را می بندم...
نفسم در سینه حبس میشود
صدای اذان از گلدسته های زرین رنگ حرم بلند میشود و آرام و دلنواز می نشیند بر تک تک سلول های تنم
بغضم میگیرد
دسته ساک کوچکم را بیشتر میفشارم ...
جانم لبریز از عشق به او ....
قلبم بی وقفه در سینه ام می کوبد و بی اراده مرا می کشد به آن سمت
انگار این بار واقعا طلبیده شده بودم
دست مهربانی با تمام گرمی اش برجانم مینشست.
غصه هایم قصه شده بودند و بی اهمیت
مانده بودم بخندم یا بگریم
نگاهم می رفت که بارانی شود
از پشت پرده اشک تصویر ضریح را تار میدیدم
انگار که زخم های سر بسته قلبم قصد باز شدن داشتند و می خواستند به هر نحوی شده بیرون بریزند و او را شاهد بگیرند و از پروردگار اسمانها خواسته های وقت و بی وقتشان را طلب کنند.
چشمانم فقط ضریح را میدید پرواز قلبم را از پس پرده اشکهایم نظاره میکردم
چادرم را محکم نگه داشتم
امدم که اولین قدم را بردارم که گوشه چادرم به ارامی به سمت پایین کشیده شد
دختر بچه کوچکی بود که با آن چادر سفید گل گلی اش به فرشته زمینی تبدیل شده بود
نگاهم را که روی خودش دید، لبخندی زد و گفت : خانم بفرمایید
و زیارت نامه کوچکی را به سمتم گرفت
دستم را پیش بردم و ان را گرفتم نگاهم روی ان زیارت نامه بود که با خط خوانایش چشمم را به خود خیره میکرد
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی
الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض
نگاهم را برگرداندم
اما ندیدمش
انگار او واقعا فرشته ای بود که امد و رفت....
#صبا_روح_افزا
@daastaanak