پنج صبح بود
صدای وزش باد بین شاخههای درخت و کلاغها طنین روح بخشی بود
هرچند سرما تا استخوانهای بدنم رو میلرزوند.
اما اهمیتی نمیدادم
از داخل جنگل که رد میشدم درست پاهام روی برگ ها کشیده میشد و صدای خش خش توی فضای مه آلود جنگل واهمه انگیز میشد
بعد از رد کردن جنگل به دریا رسیدم
موجها وحشیانه به صخرهها برخورد میکردند
هوای ابری و دریایِ مواج، از دور گاهی نورِ فانوس دریایی رو میشد دید اما به قدر کافی واضح نبود
دست هام رو تو جیب شلوارم فرو بردم و کام عمیقی از هوا گرفتم
من تنها بودم درست همون چیزی که میخواستم.