Forward from: یادداشتهای یک روانپزشک
وقتی در میانهی بحرانی شخصی در شهر ول میگردی چهرهی آدمها کیفیتی به غایت بیرحم و بیتفاوت پیدا میکند. خیلی افسرده کننده است این که هیچ کس نمیایستد تا دستت را بگیرد.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: وقتی آدم وارد بحران شخصی میشه تازه میفهمه تمام دوستانش، اقوامش، همکارانش، و هرکی که روی حضورش حساب میکرده توهمی بیش نبوده. مشکل تو و احوالاتی که داری به هیچ جای هیچ کسی نیست. شاید این وسط از سر فضولی یا ارضا شدن از دیدن رنج تو بعضیها یه حالی ازت بپرسن، هرچند اگه ببینن به صورت نسبی خوبی بدجور تو ذوقشون میخوره و باهات ترک رابطه میکنن! ولی دریغ از یک همدلی واقعی. مسالهی اصلی سوگ فقط از دست دادن اون عزیز نیست، برداشتهشدن پرده از واقعیت تلخ و سرد روابط انسانیه. مواجه شدن با دنیای متوهمانهی روابط انسانیه.
@hafezbajoghli
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: وقتی آدم وارد بحران شخصی میشه تازه میفهمه تمام دوستانش، اقوامش، همکارانش، و هرکی که روی حضورش حساب میکرده توهمی بیش نبوده. مشکل تو و احوالاتی که داری به هیچ جای هیچ کسی نیست. شاید این وسط از سر فضولی یا ارضا شدن از دیدن رنج تو بعضیها یه حالی ازت بپرسن، هرچند اگه ببینن به صورت نسبی خوبی بدجور تو ذوقشون میخوره و باهات ترک رابطه میکنن! ولی دریغ از یک همدلی واقعی. مسالهی اصلی سوگ فقط از دست دادن اون عزیز نیست، برداشتهشدن پرده از واقعیت تلخ و سرد روابط انسانیه. مواجه شدن با دنیای متوهمانهی روابط انسانیه.
@hafezbajoghli