بچه که بودم شروع سرماخوردگی رو دوست داشتم . اون زمانیکه کم کم احساس داغی توی سر آدم میپیچه و نفس که میکشی ته بینی کمی میسوزه ،اب دهان که قورت میدی یه کوچولو گلوت رو حس میکنی .سرت رو میبری زیر پتو که نفست سرد نباشه . بچه که بودم مامان (و گاها بابا اگه خونه بود )این موقع ها می اومد دست خنکش رو میذاشت رو پیشونیم تبم رو چک میکرد، پتوی سبک مینداخت روم .چای و نبات می آورد و بعد میوه خرد شده، کلا دائم می اومد و میرفت یه کارایی میکرد برام و من در اون حالت هذیان و گنگی، با کمال میل فرو میرفتم، چون خیالم راحت بود مامان مواظبمه.
هنوز هم این شروع، برام حس خوبی داره گرچه میدونم ،نه تنها کسی مواظبم نیست بلکه باید هوشیار بمونم و مواظب بچه ها باشم . انگار این بدهی ما به زندگیه.
ولی همچنان این حس اول مریضی ، در اعماق خاطره ی ذهنم لذت بخش نشسته گرچه میدونم بعدش احتمالا قراره سرویس شم .
@damnooshenergy
هنوز هم این شروع، برام حس خوبی داره گرچه میدونم ،نه تنها کسی مواظبم نیست بلکه باید هوشیار بمونم و مواظب بچه ها باشم . انگار این بدهی ما به زندگیه.
ولی همچنان این حس اول مریضی ، در اعماق خاطره ی ذهنم لذت بخش نشسته گرچه میدونم بعدش احتمالا قراره سرویس شم .
@damnooshenergy