گاهی قلبم میخواهد از غصهی بسیار بمیرد،
اما چه باید گفت قلب است دیگر محکوم به رنج کشیدن .
چشمهایم هم این ویژگی قلبم را دارند،
چون آنها هم از باریدن بسیار خودداری میکنند .
میدانی گریستن خوب است
اما خودداری از باریدن اشک های شور عمیقا عمل مشکلیست .
تو حتی تورم مویرگهای چشمهایت را احساس میکنی که هر لحظه تمنای باریدن را دارند ،
اما این نباریدن تبدیل به بغضی میشود که در گلویت تار تنیده ...
تار بغض؛
اینجا که ایستادی انتهای راه است،
بیشتر از آن را نمیتوانی تصور کنی . البته نمیخواهی تصور کنی؛
چون همه آنها واقعیتی را برایت نمایان میکنند که بارها تجربه کردهای،
بارها از آنها گذر کردهای،
و بارها با آنها مردی و زندگی کردهای .
اما چه باید گفت قلب است دیگر محکوم به رنج کشیدن .
چشمهایم هم این ویژگی قلبم را دارند،
چون آنها هم از باریدن بسیار خودداری میکنند .
میدانی گریستن خوب است
اما خودداری از باریدن اشک های شور عمیقا عمل مشکلیست .
تو حتی تورم مویرگهای چشمهایت را احساس میکنی که هر لحظه تمنای باریدن را دارند ،
اما این نباریدن تبدیل به بغضی میشود که در گلویت تار تنیده ...
تار بغض؛
اینجا که ایستادی انتهای راه است،
بیشتر از آن را نمیتوانی تصور کنی . البته نمیخواهی تصور کنی؛
چون همه آنها واقعیتی را برایت نمایان میکنند که بارها تجربه کردهای،
بارها از آنها گذر کردهای،
و بارها با آنها مردی و زندگی کردهای .