در تاریکی قدم میزد
بند کفش هایش زیر پاهایش میرفتند و اعتراض به ادامه ی راه میکردند
درخت هایی با شاخه های خوفناک و زشت را از نظر میگذراند
گیاهان پژمرده را زیرا پاهایش له میکرد
آخر او باریکه ی نوری دیده بود
به امید آن حرکت کرده بود و به سمت آن روشنایی کوچک میرفت
هرچه به باریکه نزدیک تر میشد، روشنایی کمرنگ تر میشد
وقتی به پایان خط رسید دیگر نوری نبود
از اولش هم روشنایی ای وجود نداشت و توهم مغز کوچک خودش بود
شاید حق با بند های کفش بود
شاید بهتر بود که حرکتش را متوقف میکرد
حال که به پایان رسید دیگر نتوانست سکوت کند
بدنش شکافته شد، کلمات بیرون ریخت و تاریکی تن بی جانش را در آغوش گرفت!
بند کفش هایش زیر پاهایش میرفتند و اعتراض به ادامه ی راه میکردند
درخت هایی با شاخه های خوفناک و زشت را از نظر میگذراند
گیاهان پژمرده را زیرا پاهایش له میکرد
آخر او باریکه ی نوری دیده بود
به امید آن حرکت کرده بود و به سمت آن روشنایی کوچک میرفت
هرچه به باریکه نزدیک تر میشد، روشنایی کمرنگ تر میشد
وقتی به پایان خط رسید دیگر نوری نبود
از اولش هم روشنایی ای وجود نداشت و توهم مغز کوچک خودش بود
شاید حق با بند های کفش بود
شاید بهتر بود که حرکتش را متوقف میکرد
حال که به پایان رسید دیگر نتوانست سکوت کند
بدنش شکافته شد، کلمات بیرون ریخت و تاریکی تن بی جانش را در آغوش گرفت!