دنيای داستان


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


كند و كاوی در دنيای داستان‌های ايرانی و خارجی

ارتباط
parviz_masjedi@yahoo.com

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
#گزارش_تصویری #رونمایی #پاییز_پرستوی_سفید در #باغ_کتاب_تهران

https://t.me/khamooshpubch/1022

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@TehranBookGarden
@ebrahimsalimikouchi


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
#گزارش_تصویری #رونمایی #پاییز_پرستوی_سفید در #باغ_کتاب_تهران

https://t.me/khamooshpubch/1022

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@TehranBookGarden
@ebrahimsalimikouchi


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
#گزارش_تصویری #رونمایی #پاییز_پرستوی_سفید در #باغ_کتاب_تهران

https://t.me/khamooshpubch/1022

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@TehranBookGarden
@ebrahimsalimikouchi


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
#گزارش_تصویری #رونمایی #پاییز_پرستوی_سفید در #باغ_کتاب_تهران

https://t.me/khamooshpubch/1022

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@TehranBookGarden
@ebrahimsalimikouchi


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
#گزارش_تصویری #رونمایی #پاییز_پرستوی_سفید در #باغ_کتاب_تهران

https://t.me/khamooshpubch/1022

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@TehranBookGarden
@ebrahimsalimikouchi


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
#گزارش_تصویری #رونمایی #پاییز_پرستوی_سفید در #باغ_کتاب_تهران

https://t.me/khamooshpubch/1022

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@TehranBookGarden
@ebrahimsalimikouchi


Forward from: فرهنگ، هنر و ادبيات
مراسم #رونمایی و ‌نقد و‌بررسی #رمان #پاییز_پرستوی_سفید
باحضور
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
#ابراهیم_سلیمی_کوچی، نویسندهٔ کتاب
#پرویز_مسجدی
#بهمن_نامورمطلق
#حمیدرضا_شعیری
#احمد_کامیابی_مسک
#حسن_فروغی
#ایلمیرا_دادور
#اسفندیار_اسفندی
#بهروز_محمودی_بختیاری
#حمیدرضا_عبداللهیان
#سهراب_فتوحی
#محمدرحیم_احمدی
#محمودرضا_گشمردی
#نسرین‌دخت_خطاط
#رویا_لطافتی
#روح_الله_حسینی
#علی_عباسی
#ناهید_شاهوردیانی
#فریده_علوی
#فرزانه_کریمیان
#ماندانا_صدرزاده

جمعه، ۸ دی‌ماه، ساعت ۱۷، #باغ_کتاب_تهران
#نشر_خاموش

@khamooshpubch
@sarvestan_bagheketab
@qoqnoosp
@ebrahimsalimikouchi
https://t.me/khamooshpubch/1006


🔹🔹🔹 اندوه سَتَرون بودن

حدود سال های52 و 53 بود که فریدون تنکابنی کتاب کوچک « اندوه سترون بودن » را نوشت. او در آن زمان به فراست دریافت که خطر سترون بودن، هر آن ممکن است چتر شوم خود را بالای سر هر هنرمندی بگشاید. پس باید هشیار بود و با این اندوه مبارزه کرد. آنچه مسلم است، دلشوره خشک شدن قریحه، هنرمند را رها نمی کند. هنرمند در هر رشته هنری، ممکن است برایش پیش بیاید که احساس کند، چشمه جوشان هنری اش دارد خشک می شود. یا او غافل مانده و چشمه هنری اش خشک شده است. این ورطه هولناک در مقاطعی جلو هرهنرمندی دهان باز می کند. مقاطعی که او به خود می گوید« دیگر نمی توانم خلق کنم. آیا تمام شده ام؟ » و اندوهی جانکاه او را در بر می گیرد. احتمالا عکس العمل هنرمندان به این موضوع متفاوت است. حدس من این است که در چنین مقاطعی، هنرمند اگر هشیار باشد به فکر چاره می افتد و ذهن خود را به طرف تلاش و پویایی سوق می دهد. ولی گاهی هم دچار یآس و حرمان می شود. در چنین وضعی است که حتی گاه به مرز های خطرناک درماندگی می رسد. و چنانچه هشیاری لازم را به خرج ندهد، به فکر خودکشی هم می افتد چون روح لطیف او نمی تواند با این واقعۀ شاید بشود گفت مصیبت بار، کنار بیاید. او رسالت خود و به ناچار خود را از دست رفته می بیند. نمی شود به آسانی گفت ولی شاید ارنست همینگوی و در ایران منصور خاکسار به چنین بلیه ای گرفتار شده اند. چه کسی انتظار داشت همینگوی، آفریننده رمان های بی نظیر وداع با اسلحه، پیرمرد و دریا، داشتن و نداشتن، با این خلاقیت های بی نظیر، دست به خود کشی بزند؟ و هوادارانش را در سراسر دنیا دچار حیرت و سرگردانی کند. حتی در مورد صادق هدایت نیز باید به این احتمال اندیشید.

#یادداشت #مسجدی



https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


Forward from: دنيای داستان
📓لینک خرید آنلاین کتاب "پاتوق" نشر خاموش از وبسایت "پخش ققنوس":

https://goo.gl/1r5L1G
➕🚗 خرید در کتاب‌فروشی‌های خیابان اردیبهشت (روبروی دانشگاه تهران)


بریده ای کوتاه از رمان #پاتوق

📚📚 تانک ها هر چند دقیقه یکبار به سوی تظاهر کنندگان یورش می برند و آن ها به سمت دیگر فرار می کنند. جنگ و گریز ادامه دارد. ناگهان دختری فریاد زنان می پرد وسط و جلو یک تانک می خوابد که آن را از رفتن بسوی تظاهر کنندگان باز دارد. تانک می خواهد از کنارش بگذرد که دختر را زیر نکند، ولی نمی تواند شاید راننده تانک هراسان شده چون موفق نمی شود فرمانش را خوب بپیچاند. هنگامی که می خواهد از کنار دختر بگذرد، یک پای دختر را له می کند. مردم غافلگیر می شوند. عده ای فریاد زنان بسوی دختر می دوند. رانندۀ تانک در را باز می کند. سرش را از سوراخی اتاقش بیرون می آورد. هراسان اطراف را نگاه می کند و ناگهان از تانک می پرد بیرون و می خواهد در جمعیت گم شود. چند نفر به طرف او می دوند. مرد میان سالی که هیکل درشتی دارد. به او می رسد سرباز را مانند جوجه ای در چنگ می گیرد.
کسی از میان جمعیت می گوید:
- ولش کن بزار بره.
- تو کی هستی که دستور می دی؟
- من مصدقیم. مثه تو اومدم تظاهرات.
- پس بزار کارمو بکنم. اون پای این دخترو له کرده.
- نمی خواست این کارو بکنه.
- برای چی تانک کشیده رو مردم؟
- اون یه سربازه. داره دستور بالاتر هاشو انجام می ده.
عده زیادی اطراف دختری که پایش له شد جمع شده اند. از آمبولانس خبری نیست. دختر را روی صندلی های پشت یک ماشین می خوابانند. ماشین حرکت می کند و مردم گیج و سراسیمه بر جای می مانند. مردی که راننده تانک را دستگیر کرده بود با درماندگی به اطراف نگاه می کند. گویی نمی داند سرباز را همچنان در چنگال خود نگه دارد و یا رهایش کند.
من وحشت زده و ترسیده می دوم. بغض راه گلویم را بسته است. بی اختیار به سوی توپخانه می دوم. در خیابان سعدی گروه هایی در حال شعار دادن و زد و خورد هستند. از پنجره های طبقه دوم یک ساختمان، اوراق و دسته دسته روزنامه به پایین پرت می کنند. در همان حال فریاد های نامفهومی می زنند. مثل این که علیه گروه هایی شعار می دهند. هیاهو نمی گذارد متوجه شوم که علیه چه شخص یا گروهی شعار می دهند ولی از این که پلیس مانع از تخریب ساختمان نمی شود و کاری با آن ها ندارد، فکر می کنم از طرفداران شاه هستند. دقت می کنم در بالای ساختمانی که مهاجمین در حال تخریب طبقه دوم آن هستند، یک تابلو به چشم می خورد. روی آن نوشته « بسوی آینده» احتمالا نام یک تشکیلات یا یک روزنامه است. بعد نوبت به ماشین تحریر ها می رسد. آن ها را یکی یکی به خیابان پرت می کنند. ماشین تحریر ها وقتی روی آسفالت خیابان یا پیاده رو فرود می آیند، متلاشی می شوند. قطعات ماشین تحریر ها ستیزه جویانه جستن جستن می کنند و به اطراف پراکنده می شوند. به راه رفتن ادامه می دهم.
قبل از رسیدن به توپخانه، در خیابان اکباتان تیر اندازی به سوی مردم شروع می شود. فریاد های مختلف از خیابان های اطراف بلند است که می گویند یا مرگ یا مصدق. این شعار همه گیر شده. یک گلوله جلو پایم می خورد و تکه ای از آسفالت را می کند. احساسی از ترس ندارم و از خودم تعجب می کنم. اصلا نمی دانم این جا چه کار می کنم و کدام طرف می خواهم بروم. هدفم چیست. ولی به چیزی که فکر نمی کنم برگشتن و رفتن به خانه است.
انتهای خیابان اکباتان کارگری که تیر به شکمش خورده، با انگشت توی خون می زند و روی دیوار می نویسد « یا مرگ یا مصدق» عده ای دور او جمع شده و حرکات او را دنبال می کنند. آن ها هم با شور و هیجان شعار یا مرگ یا مصدق می دهند. حالم بشدت دگرگون شده است. سراسیمه به اطراف نگاه می کنم. بی هدف به راه می افتم. در میدان توپخانه گروه های مختلف درگیر هستند. یک سومکایی با باتوم به چانه یک مرد که دارد شعاری را فریاد می زند، می کوبد. در دم چانه مرد می کند و از گوشت و پوست آویزان می شود. مردم می ریزند او را بغل می کنند و کنار پیاده رو می خوابانند. ترس و وحشت در چهره مردم موج می زند. در این جا هم هیچ آمبولانسی در خیابان ها نیست. مجروحین را با تاکسی می برند یا پشت وانت بارها می خوابانند. کسی پیراهنش را در می آورد زیر سر مجروحی در وانت بار می گذارد. دیگری پیراهنش را بصورت نوار پاره می کند و زخم مجروحی را می بندد. صدای گلوله ها در فضا می پیچد. صدا گاه به دیوار صافی می خورد و با شدّت بیشتری برمی گردد.

#داستان #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


فروش آنلاین چاپ دوم کتاب افکار تیره، پرویز مسجدی


✅ لطفاً به علاقمندان اطلاع دهید
https://www.digikala.com/Product/DKP-393160
@donyadaastan


♨️♨️♨️ امکان خرید آنلاین کتاب افکار تیره، پرویز #مسجدی، نشر خاموش در فروشگاه اینترنتی دیجی‌کالا

#افکار_تیره
https://www.digikala.com/Product/DKP-393160


👈 سایر کتاب‌های نشر خاموش با امکان خرید از دیجی‌کالا:

#ساخت_زبان_فارسی
https://www.digikala.com/Product/DKP-393158
#پاییز_پرستوی_سفید
https://www.digikala.com/Product/DKP-393157
#شام_خانوادگی
https://www.digikala.com/Product/DKP-393161
#مکاتبات_رومن_یاکوبسن
https://www.digikala.com/Product/DKP-393159

@donyadaastan
@khamooshpubch


4️⃣ نه. این کلمه شبیه کلمه انسان نیست. چه نوشته؟ کف دست هایم خیس عرق است. حکم صادر می شود. « شروع کنید» بیست دقیقه. به تونل بیست دقیقه ای وارد می شوم. تاریک است. کند حرکت می کنم. تست های چهار جوابی رژه می روند. سرم پوک است. باید جنبید. وقت. وقت کم است. ناظر جلسه از کنارم می گذرد. آرام و بی صدا. یکی از کفش هایش لق می خورد. گشاد است. گلویم خشک است. خشک تر می شود. وقت تمام است. ورقه ها را جمع می کنند. نه. زود است. ورقه بعدی. تونل تاریک است. دختر کناری ام با دو دست سرش را گرفته. درمانده است. بزن. تست بزن! گوش نمی دهد. افسوس. وقت می گذرد. دختر جلویی در هوا فوت می کند. ناظر دیگری جلوم می ایستد. خیال ندارد حرکت کند. آدامس می جود. چرخ دنده های دندانش روی مغزم می نشیند. روی ماده خاکستری مغرم فرو می رود و بیرون می آید. دوباره. دوباره. ورقه بعدی. وقت تنگ است. تلاش می کنم. نمی توانم از تونل بگذرم. گلویم باز هم خشک تر می شود.
«آب»
صدای دکتر آرام است.
«وقت کم می آورم. انسان. آب. این کلمات می تواند با هم ربط داشته باشد. یک انسان خسته که می خواهد به نقطه ای برسد. به نقطه ای یا جایی در یک وقت معین. اما نمی تواند. می دود. تلاش می کند. اما وقت از دست می رود. گلویش خشک شده. بسیار خوب. خواهش می کنم کلمات بیشتری به زبان بیاورید»
چراغ های زیادی در مغزم خاموش و روشن می شود. اما جلو چشمم تاریک است کم کم چیزی نمی بینم. سفیدی ورقه تار می شود. طنین زنگ آزارم می دهد. بلند می شوم. با موج دختر ها بیرون می آیم. به طرف درحرکت می کنم. مثل اینکه روی ابر ها راه می روم. به حیاط می آیم. نور آفتاب تند است. مادرم جلو می آید. بیسکویتی که در جلسه داده اند، دستم است. نمی دانم چکارش کنم. سیروس بازویم را گرفته. حرف می زند. می گوید فردا مسافراست. قرار است به یک رستوران برویم. هوا سرد است. به پیشنهاد من، وارد گلفروشی می شویم.
سیروس می گوید: « گل؟»
گل ها با طراوت و زیبا هستند. زرد. سفید و قرمز. هوای گل فروشی مرطوب است. سیروس قانع شده.
«باشه گل »
یک دسته گل در دستم است. نمی دانم چه کارش کنم. آنها را بو می کنم. بوی نم می دهند.
«عطر گل ها چه شده است؟»
دکتر حرف می زند. بهرام روی صندلی جا به جا می شود. صدای فشرده شدن چرم صندلی می آید. خسته شده ام. روی تخت می نشینم. در تاریکی اتاق کفش هایم را پیدا می کنم. دکتر می گوید:« بسیار خوب. برای امروز بس است. از منشی وقت بگیرید. » چند قدم دنبالمان می آید. مردِ آشفته مو از اتاق دیگر سرک می کشد. دکتر می گوید:« به دکتر سلام برسانید » و به طرف مرد آشفته مو می رود. پرستارِ سفید پوش پشت پیشخوان است. دستش را قوس می دهد و سقف را نشان می دهد. نگاه می کنم. یک ستاره طلایی به سقف چسبیده. یادبود یک جشن تولد؟
پرستار می گوید: « یاد بود جشن افتتاح کلینیک»
سفید و سیاه- اتاق دکتر، زرد و سیاه – ستاره در سقف. سرخ و سیاه استاندال.
وقت برای مراجعه بعد نمی گیریم. بازو به بازوی بهرام از ساختمان خارج می شویم. بالنِ سرخ در هوا ایستاده است. و آگفا را تبلیغ می کند. بازوی بهرام را رها می کنم. می روم به طرف باغ. علف های وحشی به پاهایم می خورد. بهرام شاد و سر زنده است. می گوید:« قبل از این که دکتر شروع کنه تو نجات پیدا کرده بودی درسته؟مادر بفهمه چکار می کنه؟»
«پدر؟»
«سیروس هم داره میاد»
«ای بد جنس»
پرستار سفید پوش به دنبالمان می آید. از حاشیه باغ می گذرد. دریچه سد را باز می کند. شانه اش کج شده و می خندد. از در عبور می کنیم. می ایستیم. به انتهای خیابان نگاه می کنم. ماشینی به طرف ما می آید. شکل لاک پشت است. به باغچۀ کنار خیابان نگاه می کنم. گنجشک ها جست و خیز می کنند. پای راستم را محکم به زمین می کوبم. صدا به دیوار می خورد و پخش می شود وسط گنجشکها. گنجشکها جا به جا می شوند. یکی دو تایشان نیمه پری می زنند و قدری آن طرف تر می نشینند. سر گرم نوک زدن می شوند. بهرام با نگرانی نگاهم می کند: « دو باره بحران؟»
«نه. با گنجشکها بودم!»
هر دو می خندیم. بازویم را می گیرد. می رویم طرف ماشین. سوار می شویم. شیشه را پایین می آورم. به تابلو کلینیک نگاه می کنم. با رنگ سیاه روی زمینه سفید نوشته « کلینیک اعصاب» و بالا در آسمان بالن، آگفا را تبلیغ می کند. سفید و سیاه تابلو. سرخ و سیاه بالن. زرد و قهوه ای ... ماشین حرکت می کند. از صدایش گنجشکها پر می کشند. سرم را به شانه بهرام تکیه می دهم. چشم هایم را می بندم.

#داستان #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


3️⃣ زنگِ درِ کلینیک به صدا در می آید. پرستار سفید پوش از ساختمان بیرون می آید. از حاشیه کنار باغ به طرف در می رود. هر دو لنگه را باز می کند. یک دِوو می آید تو. رنگش سیاه است. جلو ساختمان می ایستد. مردی پیاده می شود. کیف به دست دارد. یک دسته از موهایش روی پیشانی ریخته. آشفته است. بسرعت درون ساختمان غیب می شود. آیا دکتر بود؟ زن سفید پوش در را می بندد. از حاشیه کنار باغ می آید به طرف ساختمان. بهرام از او می پرسد« دکتر بود؟» پرستار دستش را قوس می دهد و رو به ساختمان نگه می دارد. می رود توی ساختمان. مردی که با دِوو آمده پشت یکی از پنجره ها ظاهر می شود. به ما نگاه می کند. موی آشفته اش روی پیشانی ریخته. از نگاهش می ترسم. رنگ چشم هایش قهوه ای است. قهوه ای و سفید چشم های ... به بهرام نگاه می کنم. سر در گم است.
«حالا چکار کنیم بهرام؟»
چه می دیدست آن غمناک – روی جاده نمناک**
از موتور دِوو گرمای بد طعمی به طرفم می آید. بوی بدِ پا. دختری سر جلسه کفش هایش را بیرون آورده. یکی از ناظرین جلسه آدامس می جود. دندان هایش به گوشت تنم فرو می رود و بیرون می آید. دختر دیگری روی میز خوابیده. به جای این که تست بزند خوابیده؟ نه! خوابیدی؟ کم کم خرو پف هم می کند. اول آرام. بعد بلند تر و بلند تر. به مغزم سوهان می کشد. دیواره چاه لزج است. بلند می شوم. بهرام از جا می پرد. مانتوام را می تکاند. « سبز شده »
«از سیروس برام حرف بزن. »
«نگذاشتم از مریضی تو بو ببره. از همان اول جواب نامه هایش را از قول تو دادم. نوشتم تلفن خراب است. سه ماه دوره اش را با موفقیت گذرانده. می داند اسم تو در نیامده. می داند که دیگر نمی خواهی شرکت کنی. می داند که دوستش داری.»
بلند می خندم. از ته دل می گویم« بد جنس »
بهرام با رضایت نگاهم می کند.
زنگ می زنند. پرستار با اداهایی مثل هنر پیشه ها از حاشیه باغ می گذرد. در را باز می کند. به ما نگاه می کند و می خندد. یک ماشین سواری لانسر می آید تو. با رنگ بنفشِ تیره. مردی پیاده می شود. با پیراهن بنفش تیره. کیف بنفش تیره. دکتر است. جلو ما می ایستد. با مهربانی نگاهمان می کند. نمی تواند تشخیص دهد بیمار کیست. من و بهرام را بر انداز می کند.
«اینجا؟»
پرستار کنارش ایستاده. می خندد. دکتر راه می افتد طرف ساختمان. بعد پرستار. بعد من و بهرام. وارد ساختمان می شویم. نور کم است. پرستار دستش را قوس می دهد به یک اتاق و بعد به سقف اشاره می کند. به طرف اتاق می رویم. می نشینیم. اتاق نیمه تاریک است. همه جا ساکت است. قلبم تند تر می زند. دلشوره دارم. گردنم داغ شده. بهرام دستم را می گیرد.« تمام شد. دیگر چیزی نیست که از آن بترسی»
«چاه؟ »
« نیست. دیگه خودت نامه می نویسی. آخرین نامه رو خودت می نویسی. خودت. با خط خودت. اما باید سعی کنی مثل خط من باشه.»
دکتر می آید تو. رو پوش سفید پوشیده است. به بهرام می گوید « شما؟» بهرام به من اشاره می کند. نامه سفارش را از جیب بیرون می آورد. به دکتر می دهد. دکتر نامه را جلو نور می گیرد. می خواندش. می گوید« به دکتر سلام برسانید. ایشان استاد ما هستند» به من اشاره می کند که به طرف تخت بروم. بهرام دستم را فشار می دهد و می نشیند. من روی تخت دراز می کشم. کفش هایم را بیرون می آورم. پرت می کنم پایین. زیر گردن و سرم نرم است. یک تکه ابرِ نرم. اتاق قدری تاریک تر می شود. سفیدی روپوشِ دکتر به طرفم حرکت می کند. چشم هایم را می بندم. سکوت. صدای دکتر.
« دلتان می خواهد از کجا شروع کنیم؟ از چهار سالگی؟ هفت؟ ده یا دوازده؟»
ریاضیات ضریب دو. فیزیک دو. حریف آنها هستم. باید به ضریب های چهار فکر کنم. زیست. ادبیات. سرعت عمل هم مهم است. سرعت عمل در تست زدن. وقت کم است. من گرفتار زمان هستم. وقت. وقت کم می آورم. سرعت. عصر سرعت است. عصر ماهواره. کامپیوتر. عصر ژنتیک. وقت تنگ است. بیست دقیقه پنجاه سئوال.
«وقت کم می آورم »
« بسیار خوب راجع به وقت برایمان حرف بزن. »
ورقه زیست را پخش می کنند. برگ، روی دسته صندلی فرود می آید. « به ورقه ها دست نزنید» می خواهم نگاهم را نفوذ دهم و از پشت، ورقه را بخوانم. نمی شود. تلاش می کنم. یک لکه سیاه. دقت می کنم. یک کلمه آن. یک کلمه شکل می گیرد. انسان.
«انسان»
«بله انسانِ امروز گرفتار وقت است.»

#داستان #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


2️⃣ شروع می کنیم به قدم زدن توی علف های هرز. پرستار رفته است توی ساختمانِ کلینیک. پنجره های ساختمان بسته است. کسی پشت پنجره ها دیده نمی شود.
«خلوت است»
بهرام جواب نمی دهد. با خوشحالی می گویم« بشینیم تو علف ها؟»
بدون این که منتظر موافقت بهرام باشم، ولو می شوم روی چمن. بهرام هم همین کار را می کند. می گوید« رو پوشت خاکستریه، رنگ می گیره»
چمن کمی نم دارد. خاکستری و سبز- روپوش من. زرد و آبی- آفتاب و آسمان. سفید و سفید پرستار. سرخ و سیاه استاندال.
« نباید دیگر توی چاه بیفتم»
با کنجکاوی نگاهم می کند. «کدوم چاه؟ بحران چند دقیقه قبل، پشت در کلینیک؟»
« آره»
«مثل اینکه داری متوجه می شی که چطور دچار بحران می شی. اگه بدونی چطوری می افتی تو چاه، نجات پیدا کردی. نباید نزدیک چاه بشی. اصلا از جاهایی که چاه هست عبور نکن. قول می دی دیگه این کارو نکنی؟»
کنار باغچه را کنده اند که جدول درست کنند. عروسکم بزرگ است. بغلش کرده ام. درست جلوم را نمی بینم. پایم به جدول می گیرد. می افتم. صورتم به زمین می خورد. دندانم شکسته است گریه می کنم. بهرام می رسد. من و عروسکم را بغل می کند. می آوردم توی اتاق. دهانم را پاک می کند.
« باید زیر پاتو نگاه کنی. شاید چاه بود. آنوقت می افتی توش . سر عروسکت هم می شکنه. قول بده دیگه زیر پاتو نگاه کنی»
مادرم از توی آشپزخانه می پرسد« بهرام خواهرت چش شده؟»
«خورده زمین»
مادرم جلو در دانشگاه قدم می زند. عده زیادی آنجا هستند. او را می بینم که به من نزدیک می شود. من در میان دختر هایی که کنکور داده اند، از جلسه بیرون می آیم. بیسکویتی که در جلسه داده اند در دستم است. نمی دانم چکارش کنم. گلویم خشک است. آب، آب می خواهم. مادرم نزدیک می شود. پرسان است.
«چی شد؟»
«آب »
سیروس منتظرم است. روی مبل درکنار پدرم نشسته است پدرم می گوید:
«خانم دکتر هم اومد»
سیروس با علاقه نگاهم می کند. پدرم ما را تنها می گذارد. سیروس می گوید:
« دو روز دیگه باید برم مسافرت. بی موقع است نه؟»
مجبور شده برای گذراندن یک دوره به آلمان برود.
«باید عروسی رو بذاریم بعد از گذروندن این دوره. با عجله نمی شه»
نمی توانم خودم را کنترل کنم. سنگینی ساعات گذشته روی مغزم است. سیروس شکل گامتها شده. صفحه 71- زیست را چند درصد زدم؟ ادبیات را چی؟ زبان؟ وااای شیمی؟ سیروس می گوید« بریم بیرون شام بخوریم. ممکنه دیگه فرصت پیش نیاد»
جلو چشمم تاریک است. ممکن است بیهوش شوم.
«آب»
بهرام می گوید« تو فکر چی هستی؟ سعی کن طرف چاه نری. اگه بتونی خودتو کنترل کنی، نجات پیدا کردی. باید تلاش کنی. من مطمئنم که می تونی»
«تو فکر سیروس بودم. کی قراره بیاد؟ »
«اواخر هفته آینده.»
«بجای من براش نامه می نویسید؟»
«آره»
«چه کسی خط منو تقلید می کنه »
بهرام با رضایت نگاهم می کند« راس راسی داری خوب می شی»
« کار خودته نه؟ »
«آره »
«ای بد جنس »
« تو داری خوب می شی »
از خوشحالی داد می زند و می پرد هوا. یک پنجره باز می شود. پرستار سفید پوش پیدا می شود. نگاهمان می کند. می خندد. دستش را قوس می دهد و آسمان را نشان می دهد.
به آسمان نگاه می کنم. یک بالن تبلیغاتیِ سرخرنگ در هوا ایستاده. چند جای بالن با خط سیاه نوشته اند « آگفا » بهرام خوشحال است.
« تو داری خوب می شی. مدت ها بود اینطوری حرف نزده بودی . از چه موقع فهمیدی که به جای تو با سیروس مکاتبه می کنم؟»
« خط منو چطوری تقلید کردی؟»
«از روی دفتر هات. »
دفتر ها. کتاب ها . تست ها. طوفانی از طرف ساختمان کلینیک به طرفم هجوم می آورد. اوراق سفید با مطالب مختلف. زیر بعضی از جملات با ماژیک خط های زرد ، سبز یا سرخ کشیده ام. جملات و پاراگراف های مهم باید یادم باشد. اوراق به صورتم می خورد. در ورطه ای از سرگیجه فرو می روم. تونل. از چاه خودم را بالا می شکم. همه جا آرام است. بالن در آسمان خوابش برده. تکان نمی خورد.
«چی براش می نوشتی؟»
«می نوشتم دوست دارم»
«سیروس چی می نوشت؟»
«می نوشت دوست دارم »
« بد جنس. بدجنس. بدجنس. باید حسابتو برسم.»
بهرام هیجان زده است. دستهایم را می گیرد. فشار می دهد.
«خدارو شکر . تو داری خوب می شی»

#داستان #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


1️⃣ با گنجشکها بودم!

خیابان ساکت و آرام است. من و بهرام جلو کلینیک اعصاب ایستاده ایم. تابلو سفید است، بارنگ سیاه روی آن نوشته اند«کلینیک اعصاب» به تنه یک درخت تکیه می دهم و به آسمان نگاه می کنم. سفید و سیاه، تابلو کلینیک، سبز و آبی- برگ های درختان و آسمان، زرد و قهوه ای- در و دیوار کلینیک، سرخ وسیاه-استاندال. بهرام با نگرانی نگاهم می کند. شاید حرکت نا بجایی کرده ام. او نگرانِ بروزِ بحرانِ من است. روسری ام را درست می کنم. بر می گردم و با دقت به انتهای خیابان نگاه می کنم. می دانم که هرگاه با دقت به جایی نگاه کنم ، بهرام قانع می شود که وضعم عادی است و بحران در راه نیست. خیابان سرازیر است. درختانِ چنار در دو طرف خیابان صف کشیده اند. گاه سرو کله یک سواری از ته خیابان پیدا می شود. شکل مورچه، بعد شکل قورباغه و بعد شکل عنکبوت و بالاخره تنوره کشان از جلو ما می گذرد. گنجشکها از صدای آن وحشت می کنند. پر می کشند و دوباره کنار باغچۀ پیاده رو می نشینند. نگاهشان می کنم. آن ها در طول باغچه جست و خیز می کنند. می گردند. گاه با بازیگوشی به چیزی نوک می زنند. تعدادشان زیاد است. شاد هستند. با جثه کوچک و ظریفِ خود به هر طرف سر می کشند. آرام ندارند. مهر ماه است. بادِ خنکِ اول پاییز همه جا پرسه می زند. گاه برگ زردی چرخ زنان می آید پایین و می نشیند وسط دسته گنجشکها. گنجشکها توجه ندارند. به تابلو کلینیک اعصاب هم توجه ندارند. پرنده قرض ندارد/ پرنده روزنامه نمی خواند.* گنجشکها حتما روانی هم نمی شوند. به کلینیک اعصاب هم نمی روند. اما اعصاب دارند. به این دلیل ساده که می ترسند. همه اش مواظب اطراف هستند. برای این که به خودم ثابت کنم، پای راستم را محکم به زمین می کوبم. صدا می خورد به دیوار کلینیک، برمی گردد . پخش می شود وسط گنجشکها. همه تکان می خورند. گردن می کشند. چند تایشان پر می زنند و دور تر به زمین می نشینند. بهرام نگاهم می کند:« بحران؟»
«نه. با گنجشکها بودم!»
به من و به گنجشکها نگاه می کند، بعد با اندوه و سرگشتگی بر می گردد و به درِ بسته کلینیک چشم می دوزد. درِ ماشین رو کلینیک مثل سّد سکندر جلو ما ایستاده است. نه باز می شود و نه از پشتش صدایی می آید. کاش می دانستم پشت این سد چه هست؟ چه چیزی در انتظارمان است. بهرام مثل همیشه نگران است. اما امروز نگرانی اش بی مورد است. حالم کاملا خوب است. صبح به جای یک قرص دوتا قرص خورده ام. پنهان از بهرام و مادرم این کار را کرده ام. اینطوری ضریب اطمینان بالا می رود. همه چیز به ضریب اطمینان، ضریب هوش، ضریب دروس بستگی دارد. ادبیات ضریب چهار، زیست ضریب چهار. ضریب، ضریب، ضریب. سرم گیج می رود.گنجشکها پروانه شده اند، زنبور شده اند، باید به جایی نگاه کنم. به انتهای خیابان. به چهره بهرام. نمی شود. نمی توانم. اطرافم در هم ریخته است. خیابان دیگر سرازیر نیست. انتهای آن مثل دسته عصا، رو به بالا برگشته. پینه دوز سرخی که خال خال سیاه دارد در آن حرکت می کند. شکل ماشین سواری است- شکل لاک پشت. بهرام دیگر یقین کرده که حالم بحرانی است. نمی داند چکار کند. نباید یاد ضریب، یاد تست می افتادم. بهرام بازویم را می گیرد. صدای آژیر می آید. دزد گیر یک اتومبیل است. زنی در ایوان خانۀ مقابل ظاهر می شود. کنترل از راه دور را مقابل ماشین می گیرد. دکمه آن را می زند. آژیر قطع نمی شود. برگ های درختان نمی گذارند. زن کج و راست می شود. مرتب دکمه کنترل را فشار می دهد. نزدیک است جیغ بکشم. بهرام با یکدست بازویم را گرفته و با دست دیگر زنگ را فشار می دهد. دریچۀ سّد سکندر باز می شود. به اندازه عبور یک نفر. زنِ ریز نقشِ سفید پوشی جلو آن پیدا می شود. می خندد. بدون جهت می خندد:
- ساعت کار کلینیک شروع نشده. گفتم که دکتر هنوز نیامده.
بهرام مضطرب است. به اطراف نگاه می کند. ناگهان زن را کنار می زند و هل می دهد تو. مرا هم می کشد. زن در را می بندد. از خندیدن دست بر نمی دارد. سراپا سفید پوش است. یک دستش را در جیب روپوش کرده است و می خندد. با یک ژست، شبیه هنر پیشه های کمدی، فضای داخل کلینیک را به ما تعارف می کند. داخل کلینیک باغ است. یک باغ پر از علف های خود رو. چند تایشان گل هم داده اند. بجز دو درختِ سرو، بقیه درخت ها همه کج و کوله اند. حالم بهتر شده. دیگر نباید به همان که نمی خواهم اسمش را بیاورم، فکر کنم. سر حال هستم. می گویم:
- بهرام! این جا خیلی زیباست. وحشی و زنده. چطور است تو باغ بنشینیم تا دکتر بیاید؟
بهرام خوشحال است که حالت بحرانی را از سر گذرانده ام. نیمکت نیست. پرستار سفید پوش جلو در ساختمان ایستاده. نگاهمان می کند. یک شانه اش پایین تر است. بهرام فضای باغ را به او نشان می دهد و می پرسد:« نیمکت برای نشستن؟»
زن می خندد و معلوم نیست چرا آسمان را نشان می دهد.
«چه گفت؟»
«سر در نیاوردم.»

#داستان #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


✅ تکرار یک واقعه تاریخی



اتفاقی که برای مرتضی افتاد، شبیه همان اتفاقی بود که قبلا برای خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان افتاده بود. ما لب شط در همان کافه چرچیل نشسته بودیم و در مورد آن حرف می زدیم. کافه چرچیل، در انتهای خیابان ساحلی بود. درست روبروی آن، در آنطرف شط، ساختمان ساواک قرار داشت. یک ساختمان دو طبقه تو سری خورده که پر از ماجرا بود. گلسرخی و دانشیان در یک جمع گفته بودند بد نیست فرح پهلوی یا ولیعهد را گروگان بگیریم و به خبر گزاری های دنیا اطلاع دهیم که در ایران آزادی نیست و چقدر زندانی سیاسی داریم. فقط حرفش را زده بودند که ساواک فهمید و آنها را بازداشت کرد. آنها هم کوتاه نیامدند و اعدام شدند. مرتضی هم مقارن با جشن های دوهزارو پانصد ساله در جمعی گفته بود بد نیست صد تا اعلامیه تایپ و کپی کنیم و مقارن جشن‌ها، آنرا در خرمشهر پخش کنیم. فقط حرفش را زده بود. او را می برند ساواک و بعد از کتک مفصل ظاهرا برای این که دلجویی کنند، یک پپسی می آورند و اصرار که بخورد. مرتضی تا پپسی را به دهان می برد، با مشت می کوبند ته بطری. دهانش خونین می شود و دو تا از دندانهایش می‌شکند. این اتفاق در خرمشهر دهان به دهان شده و رعب و وحشت ایجاد کرده بود. اوایل سال 56 بود. اوج قدرت ساواک در قبل از انقلاب. شایعاتی هم خود ساواک پخش می‌کرد که از دور، لب خوانی می کند. مرتضی که سخت ترسیده بود می گفت بچه ها تو همین کافه چرچیل هم حرف سیاسی نزنید. وقتی ما می گفتیم مگه صدای ما تا اون طرف شط میره، می گفت با یه دوربین قوی از تو ساختمون ساواک اینجا رو دید می‌زنن و لب خوانی می کنند. کلافه شده بودیم. دیگر جرآت نداشتیم حتی کتاب بخریم. کتابفروشی بی غش رمان ژان کریسف را آورده بود. «چهار جلد قطوره. تو خیابون دستمون باشه، می ریم زیر کلید ساواک» در این سال‌ها بقول محمد زُهَری «زیر بال وحشی خفاش خون آشام/ نشاندیم انگشتری صبح فردا را» در این خفقان، همچنان عصرها لب شط خرمشهر، در کافه چرچیل جمع می شدیم و چون فضای ایران سیاسی بود، به ناچار حرف های سیاسی می زدیم.



#یادداشت #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


«شکست عقل و پریشانی اندیشه»

🔺نوشته: نجف دریابندری در مقدمه کتاب بیلی باتگیت اثر ای. ال. دکتروف

اصطلاح « پست مدرن » را گویا نخستین بار مورخ معروف انگلیسی آرنولد توینبی پس از جنگ جهانی دوم به کار برده است، ولی منظور او دوره است همراه با شکست عقل و پریشانی اندیشه که از دهه 1870 آغاز می شود و تا امروز ادامه دارد و به نظر او واپسین دورۀ تمدن غربی است. بنا براین دورۀ پست مدرن توینبی جنبش مدرنیسم را هم مربوط به نیمۀ اول قرن بیستم است شامل می شود، و حال آن که پست مدرنیسم، به معنایی که ما امروز از این اصطلاح می فهمیم، واکنشی است در برابر مدرنیسم و طبعا مؤخر بر آن. همچنین، مدرنیته به معنای مورد نظر توینبی و نویسندگان تاریخ تمدن به طور کلی به معنای دوران درازی است که رنسانس ایتالیا و سپس انقلاب علمی قرن هفدهم اروپای غربی و انقلاب صنعتی انگلستان و جنبش روشن اندیشی قرن هجدهم فرانسه را در بر می گیرد و افتصاد سرمایه داری و ارزش های طبقۀ متوسط در دامن آن پرورانده می شوند، و حال آن که مدرنیته زیبایی شناختی یا هنری که از اواخر قرن گذشته آغاز می شود و تا اواسط قرن حاضر ادامه دارد، همیشه با نظام ارزش های طبقه متوسط سر جنگ داشته و با حربۀ هنر « آورانگارد» برای ویران کردن این نظام از زاویۀ چپ یا راست به مدرنیتۀ تاریخی حمله کرده است. در واقع پسوند «ایسم» که در زبان های اروپایی همیشه دلالت ضمنی بر نوعی ایمان یا اعتقاد بی منطق دارد، در همین جدال میان دو مدرنیته تاریخی و فرهنگی به مدرنیتۀ اخیر چسبانده شد تا آن را به صورت «مدرنیسم» مانند نوعی کیش نو پرستی افراطی و غیر عقلانی نمایش دهد، اگر چه، چنان در تاریخ مکرر پیش آمده است، مدرنیست ها سپس بر چسب را پذیرفتند و با کمال افتخار بر سینه زدند.

#یادداشت

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


⏹ دنیای آشفته ترجمه


شک نیست که ترجمه داستان و رمان های غیر فارسی، بخش وسیعی از مطالعۀکتابخوان ها را تشکیل می دهد. شاید خیلی از ما با ترجمۀ کارهای نویسسندگان غربی،کتابخوان شدیم. ترجمه آثار با ارزشی که اگر نبود، وسعت مطالعه و آگاهی مان از ادبیات دنیا، مانند امروز نبود. مترجمین نامداری چون ابراهیم یونسی، م . ا. به آذین «محمود اعتماد زاده» محمد قاضی، علی اصغر خبره زاده و بسیاری دیگر که اگر همت و تلاش آن ها نبود، نسل ما و نسل کتابخوان امروز و حتی می توان گفت نسل آیندۀ کتابخوان ایران، با بزرگانی مانند بالزاک، داستایوسکی، رومن رولان، برتولد برشت، چالز دیکنس و خیلی های دیگر آشنا نمی شدیم. آنچه در کار این مترجمین برجسته، به جز شیوایی کلامشان و اِشراف کامل به زبان پارسی، در خور اهمیت است، انتخاب آن ها از نویسنده و کتابی است که تصمیم به ترجمه آن می گرفتند. از حاصل کار آن ها این نکته پیداست که بدون مطالعه و بدون فراست لازم، هر کتابی را ترجمه نمی کردند. یعنی ابتکار این که به خواننده بگویند، چه کتابی بخواند، در دستشان بود نه این که خود براساس سلیقه عامه پسند یا بازاری و فقط برای فروش، کتاب را ترجمه کنند. مثلا محمد قاضی شازده کوچولو اثر سنت اگزوپری را ترجمه می کرد یا خبره زاده تسخیر شدگان داستایوسکی یا به آذین ژان کریستف اثر رومن رولان را در دستور کار قرار می داد که این کتاب ها سالهاست در ایران خواننده دارند. مترجمان امروزی که برخی از آنها دیگر نامهای شناخته شده ای هم هستند مثل خانم نفیسه معتکف، خانم مژده دقیقی، خانم مریم مفتاحی و آقای حمید هاشمی، با این که در دنیای ترجمه امروزی، نام های آشنایی هستند و شاید بشود به اعتبار نام آنها کتابی را خرید، متآسفانه گاه کتابی را برای ترجمه انتخاب می کنند که منِ خواننده را از انتخابی که به اعتبار نام آنها کرده ام، مآیوس می کنند. نمونه مشخص آن کتابی است به نام« وقتی یتیم بودیم» اثر ایشی گورو که خانم مژده دقیقی ترجمه کرده اند. من به اعتبار نام خانم دقیقی این کتاب را تهیه کردم. داستان کتاب انقدر ابتدایی و انقدر نا مربوط است که با هیچ ترفندی نمی شود آن را خواند. من سه بار تلاش کردم آن را بخوانم ولی نتوانستم. حداقل تآثیر منفی آن این است که من دیگر به اعتبار نام خانم مژده دقیقی، کتابی را نمی خرم. امید وارم مترجمان امروزی با دقت بیشترکتابی را برای ترجمه در دست بگیرند.


#نقد #مسجدی

https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw


⬅️دنیای آشفته ترجمه ➡️
#نقد کتاب
@donyadaastan

👇👇👇👇👇

20 last posts shown.

65

subscribers
Channel statistics