2️⃣ شروع می کنیم به قدم زدن توی علف های هرز. پرستار رفته است توی ساختمانِ کلینیک. پنجره های ساختمان بسته است. کسی پشت پنجره ها دیده نمی شود.
«خلوت است»
بهرام جواب نمی دهد. با خوشحالی می گویم« بشینیم تو علف ها؟»
بدون این که منتظر موافقت بهرام باشم، ولو می شوم روی چمن. بهرام هم همین کار را می کند. می گوید« رو پوشت خاکستریه، رنگ می گیره»
چمن کمی نم دارد. خاکستری و سبز- روپوش من. زرد و آبی- آفتاب و آسمان. سفید و سفید پرستار. سرخ و سیاه استاندال.
« نباید دیگر توی چاه بیفتم»
با کنجکاوی نگاهم می کند. «کدوم چاه؟ بحران چند دقیقه قبل، پشت در کلینیک؟»
« آره»
«مثل اینکه داری متوجه می شی که چطور دچار بحران می شی. اگه بدونی چطوری می افتی تو چاه، نجات پیدا کردی. نباید نزدیک چاه بشی. اصلا از جاهایی که چاه هست عبور نکن. قول می دی دیگه این کارو نکنی؟»
کنار باغچه را کنده اند که جدول درست کنند. عروسکم بزرگ است. بغلش کرده ام. درست جلوم را نمی بینم. پایم به جدول می گیرد. می افتم. صورتم به زمین می خورد. دندانم شکسته است گریه می کنم. بهرام می رسد. من و عروسکم را بغل می کند. می آوردم توی اتاق. دهانم را پاک می کند.
« باید زیر پاتو نگاه کنی. شاید چاه بود. آنوقت می افتی توش . سر عروسکت هم می شکنه. قول بده دیگه زیر پاتو نگاه کنی»
مادرم از توی آشپزخانه می پرسد« بهرام خواهرت چش شده؟»
«خورده زمین»
مادرم جلو در دانشگاه قدم می زند. عده زیادی آنجا هستند. او را می بینم که به من نزدیک می شود. من در میان دختر هایی که کنکور داده اند، از جلسه بیرون می آیم. بیسکویتی که در جلسه داده اند در دستم است. نمی دانم چکارش کنم. گلویم خشک است. آب، آب می خواهم. مادرم نزدیک می شود. پرسان است.
«چی شد؟»
«آب »
سیروس منتظرم است. روی مبل درکنار پدرم نشسته است پدرم می گوید:
«خانم دکتر هم اومد»
سیروس با علاقه نگاهم می کند. پدرم ما را تنها می گذارد. سیروس می گوید:
« دو روز دیگه باید برم مسافرت. بی موقع است نه؟»
مجبور شده برای گذراندن یک دوره به آلمان برود.
«باید عروسی رو بذاریم بعد از گذروندن این دوره. با عجله نمی شه»
نمی توانم خودم را کنترل کنم. سنگینی ساعات گذشته روی مغزم است. سیروس شکل گامتها شده. صفحه 71- زیست را چند درصد زدم؟ ادبیات را چی؟ زبان؟ وااای شیمی؟ سیروس می گوید« بریم بیرون شام بخوریم. ممکنه دیگه فرصت پیش نیاد»
جلو چشمم تاریک است. ممکن است بیهوش شوم.
«آب»
بهرام می گوید« تو فکر چی هستی؟ سعی کن طرف چاه نری. اگه بتونی خودتو کنترل کنی، نجات پیدا کردی. باید تلاش کنی. من مطمئنم که می تونی»
«تو فکر سیروس بودم. کی قراره بیاد؟ »
«اواخر هفته آینده.»
«بجای من براش نامه می نویسید؟»
«آره»
«چه کسی خط منو تقلید می کنه »
بهرام با رضایت نگاهم می کند« راس راسی داری خوب می شی»
« کار خودته نه؟ »
«آره »
«ای بد جنس »
« تو داری خوب می شی »
از خوشحالی داد می زند و می پرد هوا. یک پنجره باز می شود. پرستار سفید پوش پیدا می شود. نگاهمان می کند. می خندد. دستش را قوس می دهد و آسمان را نشان می دهد.
به آسمان نگاه می کنم. یک بالن تبلیغاتیِ سرخرنگ در هوا ایستاده. چند جای بالن با خط سیاه نوشته اند « آگفا » بهرام خوشحال است.
« تو داری خوب می شی. مدت ها بود اینطوری حرف نزده بودی . از چه موقع فهمیدی که به جای تو با سیروس مکاتبه می کنم؟»
« خط منو چطوری تقلید کردی؟»
«از روی دفتر هات. »
دفتر ها. کتاب ها . تست ها. طوفانی از طرف ساختمان کلینیک به طرفم هجوم می آورد. اوراق سفید با مطالب مختلف. زیر بعضی از جملات با ماژیک خط های زرد ، سبز یا سرخ کشیده ام. جملات و پاراگراف های مهم باید یادم باشد. اوراق به صورتم می خورد. در ورطه ای از سرگیجه فرو می روم. تونل. از چاه خودم را بالا می شکم. همه جا آرام است. بالن در آسمان خوابش برده. تکان نمی خورد.
«چی براش می نوشتی؟»
«می نوشتم دوست دارم»
«سیروس چی می نوشت؟»
«می نوشت دوست دارم »
« بد جنس. بدجنس. بدجنس. باید حسابتو برسم.»
بهرام هیجان زده است. دستهایم را می گیرد. فشار می دهد.
«خدارو شکر . تو داری خوب می شی»
#داستان #مسجدی
https://t.me/joinchat/AAAAAEOFFspLkMjMu4jarw