•ᴰᴿᴱᴬᴹˢ ᵂᴼᴿᴸᴰ•


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


𝒘𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝒕𝒐 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅-👑💫-
𝒄𝒓: @iammhsgh@girl_yasna
𝑛𝑎𝑠ℎ𝑒𝑛𝑎𝑠 𝑐ℎ𝑎𝑛𝑒𝑙𝑙 : @nashnas_DM
•🕯✨•

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


⋞ پارت چهل‌ و‌ دو ≽
〔• چرخه‌ی نور و تاریکی •〕


از روی صندلی پا شد و رو به خدمتکار ها کرد کمی از نوشیدنی خود نوشید و گفت : زود باشین...چقدر اروم کار میکنید انگار نه انگار که یک هفته به جشن مونده...
هلن چشم غره ای رفت و ابرو هایش را بالا انداخت ، به خدمتکار ها فهموند که باید بهتر و تندتر کار کنند
واقعا عاشق دستور دادن بود...
هلن با بیخیالی به سمت قصر حرکت کرد ، وارد قصر شد و نگاهی به دور و بر کرد و از پله ها بالا رفت...نامه هایی که در دست داشت از طرف دوستانش بود اولین نامه که با روبان طلایی رنگی بسته شده بود از طرف دوستش اندرومدا بود ، اندرومدا نُواک...اصیل زاده ای که خانواده اش و خودش در صنعت تجارت دریایی کار میکردند
اندرومدا بعد از مرگ پدرش کار او را در دست گرفته بود و از سرزمین رفته بود و با کشتی که سفر میکرد...و کار تجارت دریایی را رونق میداد
در نامه اش نوشته بود...برای جشن بزرگ زمستانی قرار است به سرزمینش برگشته و در جشن حضور داشته باشد و بعد از جشن چند هفته انجا خواهد ماند بعد هم دوباره میرود.
هلن لبخندی زد...و همچنان که به راهش ادامه میداد یهو به چیزی برخورد و روی زمین افتاد
سرش را بالا انداخت و متوجه در اتاقش شد
جلوی اتاقش وایساده بود و انقدر غرق خوندن نامه شده بود که متوجه در نشد
دستش را روی دستگیره در گذاشت و در را باز کرد وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست
روی مبل اتاقش نشست و نامه اندرومدا را بر روی میز گذاشت و رو به دو نامه دیگر کرد که از طرف گِبریئلا و وِرونیکا بودن
نامه وِرونیکا که به شکل مربعی بود و با روبان قرمز رنگی که رویش علامت 'عقابی درحال پرواز' خاندان اصیل جادوگری روناک بود
نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد
وِرونیکا دختری زیبا با مو های چتری کوتاه بود که اتفاقا نصف تابلو ها و مجسمه های توی قصر ساخت خود ورونیکا و یا افراد خانواده اش بوده است
ورونیکا در نامه خود راجب امدنش به قصر گفته بود مثل اندرومدا هلن لبخندش پر رنگ تر شد و زود بدون هیچ درنگی نامه سفید رنگی که به روی مبل انداخت بود را برداشت و بازش کرد
گِبریئلا دختری با مو های بور و چشمان ابی بود که نصف بنا های روستا ها و... ساخت خانواده او بودند و علامت خاندان را بر روی خود داشتند و حتی خانواده او بر ساخته شدن قصر هم کمک داشتند اصیل زاده ی مهربانی که یکی از بهترین دوستان هلن بود
خندید...خوشحال شد که هر سه تا از دوستانش قرار است بیایند

ᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚ

دریکو با قدم های محکم وارد اتاق شد. پادشاه در حالی که عریضه ها و طومار های زیادی زیادی روی میز بود در حال خوردن شراب قرمز رنگی بود
- پادشاه به سلامت.
این برای اعلام حضورش کافی بود. دریکو جلو رفت و تعظیمی کرد و با اشاره پادشاه نشست:
من میگم باید پرنسس جینی رو گروگان بگیریم.
دریکو پوزخندی زد و ادامه داد:
من خودم قبلا نقشه دزدیدنش رو داشتم اما همین که اون اینقدر احمق بوده تا به اینجا بیاد، باعث شده که کار ما راحت تر بشه. اگر گروگانش بگیریم...
پادشاه دستش رو بالا آورد و حرف دریکو رو قطع کرد:
اون خودش با پای خودش به اینجا اومده... میخوای همه مارو به عتوان ترسو بشناسن و اون رو پرنسس شجاع سرزمین لیما؟
دریکو با حیرت گفت:
حرف بقیه چه اهمیتی داره اگر...
پادشاه خشمگین گفت:
نه! در این مورد بحث نمیکنم وزیر...
میتونی بری.
دریکو با خشم بلند شد و در رو محکم بهم کوبید. اون پرنسس لعنتی...
پادشاه بعد از رفتن دریکو ابرویی بالا انداخت...
دریکو با خشمگینی از اتاق پادشاه خارج شد ودستی بر روی موهای بلوندش کشید
نفس عمیقی کشید و به حرف های پادشاه فکر کرد ، راست میگفت جینی تنهایی به انجا با تمام جسارتش امده بود و گروگان گرفتن او جادوگر ها را ترسو نشان میداد برای همین بهتر بود چند روزی در قصر بماند و بعد برود
نگاهی به خدمتکاری که درحال تمیز کردن گردگیری تابلو ها بود نگاهی انداخت
از پله ها پایین امد ، نگاهی به سالن اصلی انداخت که بسیار زیبا شده بود
قدم زنان از قصر خارج شد ، همینطور که به باغچه نگاه میکرد و روی پله‌ها ایستاده بود
کریس دستش رو بر شونه دریکو گذاشت و گفت : زیبا شده نه؟
دریکو ابرویی بالا انداخت و گفت : اوهوم...خیلی...بعد از تزئینات زیباتر هم خواهد شد
کریس سری تکان داد و ادامه داد : به چی فکر میکنی
دریکو : راجب چی؟
کریس : راجب جینی ، پرنسس فرشته ها عجیب نیست که تنهایی اومده اینجا؟
دریکو سری تکان داد و از پله ها پایین امد و روی یکی از صندلی ها نشست و ادامه داد : نظر منو بخوای لسترنج!...کار خیلی غیرمنطقی و احمقانه ای انجام داده ولی با این حال شجاعتش قابل تحسین هستش

[⚜] #𝐩𝐚𝐫𝐭42 [⚜] #𝐟𝐚𝐧𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
∆•𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞
𝐃𝐚𝐦𝐨𝐧 𝐬𝐚𝐥𝐯𝐚𝐭𝐨𝐫𝐞


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


𝑰𝒎 𝒏𝒐𝒕 𝒑𝒆𝒓𝒇𝒆𝒄𝒕 𝒊𝒎 𝒐𝒓𝒊𝒈𝒊𝒏𝒂𝒍...


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 [⚜] #𝐝𝐢𝐚𝐥𝐨𝐠

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐞𝐥𝐝 🤍←


- من خیلی متاسفم... نمیدونستم کسی پشت در هست.
از اون طرف دریکو با حیرت محو جینی شده بود... تا الان دختری زیباتر از جینی ندیده بود... موهای طلایی که به زیبایی بافته شده بودند و با یک سنجاق سر زیبا بسته شده بودند... چشم های آبی و صورت درخشان... نمیدونست چقدر غرق صورت جینی شده بود ولی وقتی به خودش اومد که جینی همه چیز رو مرتب کرده بود و کنجکاو نگاهش میکرد. به خودش اومد و اخمی کرد و تعظیم کرد:
چرا شما جمع کردید... به خدمتکار ها دستور میدادم که جمعش کنند.
جینی خندید و برگه هارو به سمتش گرفت:
تقصیر من بود که اونها ریختند وزیر مالفوی... انصاف نبود خدمتکار ها اون رو جمع کنند.
و تعظیم کوتاهی کرد:
باز هم متاسفم.
چند لحظه در سکوت گذشت که جینی سرش رو پایین انداخت:
ام...اجازه میدید برم؟
دریکو تازه متوجه شد که جلوی در ایستاده و به خودش لعنتی فرستاد. از جلوی در کنار رفت و جینی به سرعت از اونجا خارج شد. دریکو همونطور که وارد میشد با خودش فکر میکرد که وقتی جلوی قصر دیده بودش، اینقدر به چهره‌اش دقت نکرده بود اما اون از همه زن هایی که تا حالا دیده بود زیباتر بود... دریکو از افکار خودش بهت زده شد:
من چم شده...؟

[⚜] #𝐩𝐚𝐫𝐭41 [⚜] #𝐟𝐚𝐧𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


رینا با قدم های تند به جینی نزدیک شد:
کسی نبود. با این حال چند نگهبان رو فرستادم تا اونجا رو دقیق بگردند.
جینی به لبخندی اکتفا کرد و اونها به مسیرشون ادامه دادند. وقتی از جلوی آشپزخونه میگذشتند، جینی حتی نگاهی هم به اونطرف ننداخت به امید اینکه پایپر هم همین کار رو کنه. هنوز هضم اینکه پاپیر اونجا چیکار میکرد براش مشکل بود، باید نقشه ای میکشید تا اون رو ببینه...
جینی اینقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه نشد به کاخ اصلی رسیدند:
بانوی من؟!
جینی سرش رو بالا آورد:
بله!
رینا لبخندی زد:
پادشاه شمارو به حضور پذیرفتند.میتونید برید داخل.
جینی سری تکون داد و وارد شد. بعد از ورود، سعی کرد به جای تمرکز روی اتاق، روی مرد رو به روش و کاری که قصد انجامش رو داشت تمرکز کنه:
موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی رنگ. چهره‌اش به مرد های چهل ساله میخورد اما جینی حدس میزد که سنش بیشتر از این ها باشه. لباس طلایی رنگی پوشیده بود که با کمربندی قهوه ای از پایین تنه جدا میشد و شنلی سرخ رنگ که نماد سرزمین بولیویا روش حک شده بود.
جینی لبخند زد و تعظیم کرد. پادشاه هانس سری تکون داد و اشاره کرد که بنشینه. جینی نشست. سکوتی بینشون ایجاد شده بود که جینی ترجیح داد اون رو سریعتر بشکنه:
پادشاه به سلامت.
پادشاه هانس که از زیبایی جینی حیرت زده بود به خودش اومد و اخمی کرد. نباید مجذوب یه پرنسس از سرزمین دشمن میشد:
برای چی میخواستید من رو ببینید؟!
جینی لبخند دیگری زد و قوری چای رو برداشت:
اجازه میدید؟!
پادشاه سری تکون داد و جینی برای خودش و پادشاه چای ریخت:
من برای پیشنهاد صلح اومدم... فکر میکنم خبر دارید که ملکه لیانا، به همه سرزمین ها اعلام جنگ کرده.
پادشاه هانس تایید کرد:
بله، درسته. و...
جینی لبخندی زد:
فرشته ها اغلب مردمان صلح طلبی هستند... ما نمیخوایم که جنگ راه بیافته. به خاطر همین پیشنهادی برای شما دارم.
پادشاه به سختی میتونست تمرکزش رو از روی صدا و چهره جینی به صحبت هاش بده:
اگر من سه سرزمین دیگر رو، یعنی لیما، ریوندل و سرزمین شمارو متحد کنم ملکه لیانا متوجه میشه که نمیتونه همزمان با همه سرزمین های دیگه بجنگه پس تسلیم میشه.
پادشاه هانس پوزخندی زد:
من حسن نیت شمارو درک میکنم اما باید بگم که شما بر چه اساسی این حرف رو میزنید؟شما تنها به قصر من اومدید... فکر میکنم حتی پدرتون هم از سفرتون به اینجا خبر نداره.
جینی ترسید و بدنش یخ کرد اما خندید:
شما خیلی باهوش هستید سرورم...بله درسته. هیچکس از اومدن من خبر نداره و من امیدوارم این خبر از قصر شما به بیرون نفوذ نکنه و به قصر پدرم نرسه. متاسفانه پدرم فکر میکنه راهی برای صلح نیست... اما من مخالف این حرفم. من اول به سرزمین شما اومدم چون میدونم شما همون قدر که به جنگ علاقه دارید، از جنگ های بیهوده متنفرید. این جنگ هم یک جنگ بیهوده هست، همیشه چهار نژاد بوده و هیچوقت یکی بر دیگری غلبه نکرده پس چرا بخوایم مردم خودمون رو به کشتن بدیم؟!
نیرویی در صدای این پرنسس سرزمین فرشته ها بود که باعث میشد بخواد هرچی که میگه رو قبول کنه اما به سختی با این حس مقابله کرد:
این جنگ بیهوده نیست... من باور دارم که یک بار برای همیشه میتونیم از شر خون آشام های خودخواه و مغرور خلاص بشیم... شما نمیتونید جلوی جنگ رو بگیرید حالا هرچقدر که میخواید تلاش کنید. با این سفرتون هم... کار احمقانه ای کردید. نمیترسید من همین الان شمارو گروگان بگیرم و برای آزادیتون از پادشاه اسکورپیوس باج بگیرم؟!
جینی با لبخند فنجان چایش رو برداشت و در دست چرخوند:
من میدونم که جادوگر ها اینقدر ضعیف و بزدل نشدند که بخوان با گروگان گیری چیزی رو به دست بیارن...
توی چشم های پادشاه نگاه کرد:
با این حال، من حتی یک نگهبان هم با خودم نیاوردم و حتی مثل خواهرم هنر های رزمی بلد نیستم که بخوام خودم رو نجات بدم... من در دست شما هستم و میتونید هرکاری که بخواید با من بکنید.
پادشاه پوزخندی زد و همونطور که بلند میشد تا از اتاق خارج بشه گفت:
به رسم مهمان نوازی من اجازه میدم که چند روز دیگه در قصر بمونید و استراحت کنید... ولی بدونید پیشنهاد صلحی در کار نخواهد بود.
و از اتاق بیرون رفت. جینی آهی کشید و زیر لب غر زد:
چه پادشاه بد اخلاقی!
بعد نگاهی به اطراف انداخت و چشماش برق زد. نقاشی هایی در سرتاسر اتاق قرار داشت که برای هنرمندان خیلی معروفی بود و یکی از علاقه های جینی، به نقاشی های معروف بود. دلش میخواست که بیشتر اونهارو نگاه کنه ولی با یادآوری اینکه در اتاق جلسه پادشاه هانس هست، به طرف در رفت و در رو باز کرد که محکم به فردی کوبیده شد و یک عالمه برگه و کتاب پایین ریخت. جینی چشماش گشاد شد و سریع نشست و شروع به جمع کردنشون کرد:

[⚜] #𝐩𝐚𝐫𝐭41 [⚜] #𝐟𝐚𝐧𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


⋞پارت چهل‌ویک≽
〔• چرخه‌ی نور و تاریکی •〕

جینی با دقت اطرافش رو نگاه میکرد و سعی میکرد راه هارو به خاطر بسپاره. بالاخره به قصر غربی رسیدند و رینا توضیح داد:
بانوی من اینجا عمارت ماه درخشانه. اگر چیزی خواستید یا میخواستید جایی برید، لطفا فقط من رو صدا کنید.
جینی سری تکون داد و وارد اتاق شد. از اتاق خودش در قصر لیما کمی کوچیکتر بود. پنجره بزرگی در دیوار رو به روی در اتاق داشت و تخت سلطنتی در سمت چپ، میزی با چهار صندلی در وسط اتاق و صندوق بزرگی زیر پنجره داشت.
جینی خودش رو روی تخت انداخت و از ذوق خندید. خودش هم باورش نمیشد اینقدر شجاعت داشته باشه که تک و تنها در قصر دشمن، اینطور شجاعانه صحبت کنه.
ولی هنوز تموم نشده بود. کار اصلی از الان شروع میشد. بلند شد و روبان بنفش رنگی رو به لبه پنجره بست. از روی میز برگه ای برداشت و شروع به نوشتن نامه ای برای بقیه کرد. بعد از اینکه نامه تموم شد، صدای تق تقی از سمت شیشه اومد. جینی نگاهش رو به سمت خفاشی که اونجا نشسته بود گردوند و لبخندی زد. نامه رو برداشت و پنجره رو باز کرد:
جوابش رو برام بیار.
و بعد بستنش به پاش، کارلا پرواز کرد و دور شد. جینی آهی کشید که صدای رینا از پشت در اومد:
بانوی من،اجازه دارم داخل بشم؟!
جینی سریع روبان رو باز کرد و به موهاش بست. نگاهی به اطراف انداخت و مطمئن شد که همه چیز سر جای خودش هست:
بانوی من؟!
جینی صداش رو صاف کرد و جواب داد:
بیا تو.
رینا به همراه دو سربازی که جلوی در اتاق دیده بودتشون، وارد شد:
بانوی من،من از وزیر اعظم دستور دارم تا سلاح های شمارو مصادره کنم.
جینی اخمی کرد و سری تکون داد:
من همراهم سلاح یا هیچ چیز قابل توجهی ندارم.
رینا لبخندی زد:
قطعا همینطوره سرورم، ولی اگر اجازه بدید من باید شمارو بگردم.
جینی آهی کشید:
مشکلی ندارم.
بعد از اینکه رینا کامل جینی رو گشت گفت:
این چیه؟!
و شیشه عطری که رزالین بهش داده بود رو بالا گرفت:
عطر! ببینم، شما توی سرزمینتون عطر استفاده نمیکنید؟
رینا درش رو برداشت و بو کرد و اخم هاش رو در هم کشید. جینی نفس رو توی سینش حبس کرد و آروم دستش رو به سمت بال هاش و خنجر های به شکل پری که رزالین بهش داده بود برد. شاید قرار بود ماموریت همینجا شکست بخوره...:
این چیه؟!
رینا شیشه عطر رو کنار گذاشت و قلم و مرکب رو برداشت. جینی نفس راحتی کشید و سعی کرد صداش ترسیده نباشه:
وسیله ای هست که باهاش مینویسن! شما دنبال اسلحه هستید یا هر چیزی که من با خودم حمل میکنم رو باید بگیرید؟! من بهتون قول میدم مرکبش رو روی صورت هیچ کدوم از کارکنان قصر نپاشم!!
رینا مرکب و قلم رو هم کنار گذاشت و با لبخندی تعظیم کرد:
قصد جسارت نداشتم بانوی من لطفا منو عفو کنید.
نگاهی به اطراف انداخت:
وسیله ی دیگه ای با خودتون...
جینی حرفش رو برید:
من فقط خودم تنها به اینجا اومدم و هیچ چیزی هم به همراه نیاوردم. من برای صلح اومدم نه جنگ... الان هم میخوام به حضور پادشاه برم پس لطفا برو بیرون تا صدات کنم.
رینا لبخندش رو حفظ کرد و به همراه دو سرباز دیگه بیرون رفت.
جینی به طرف صندوق رفت و بازش کرد. از بین لباس هایی که اونجا بود، لباس صورتی رنگی رو برداشت و پوشید. بال هاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید:
اون بیرون کسی هست؟
در باز شد و رینا اومد تو و نگاهی تحسین آمیزی به جینی کرد:
بانو خیلی زیبا شدند
جینی لبخندی زد:
من رو به قصر پادشاه ببر.
رینا تعظیم کرد و جینی به دنبالش از اتاق خارج شد...
جینی همه جارو با دقت نگاه میکرد. اکثر خدمتکار ها لباس آبی، بعضی ها لباس بنفش و تعداد خیلی کمی لباس زرد داشتند. بالاخره کنجکاوی به جینی غلبه کرد:
رنگ های لباس های کارکنان چه معنایی میده؟
رینا لبخندی زد و شروع به توضیح کرد:
اونهایی که لباس های بنفش دارن ارشد ها هستن، کسایی که لباس آبی پوشیدن خدمتکار های عادی قصر و لباس زرد نشونه موقت بودن اونها توی بخشی هست که دارن خدمت میکنن.
جینی سری تکون داد و خواست چیزی بگه که یک دفعه با تعجب به صحنه رو به روش خیره شد:
پایپر؟
رینا برگشت و جینی رو نگاه کرد:
مشکلی پیش اومده بانوی من؟!
جینی با خنده مخلوط با تعجب سر تکون داد:
نه نه اصلا. یه لحظه...فکر کردم که یه بچه رو پشت اون ستون توی تاریکی دیدم. فکر کنم خستم، شاید باید استراحت میکردم بعد به حضور پادشاه میرفتم.
رینا اما مشکوک به اون نقطه خیره شده بود:
شما همینجا صبر کنید من میرم ببینم چه اتفاقی افتاده.
جینی سری تکون داد و رینا به همون سمت رفت. جینی به سمت خدمتکاری با لباس آبی که توی آشپزخونه داشت کار میکرد چرخید. نه...جینی اشتباه نمیکرد.اون قطعا پایپر بود. پایپر هم سرش رو بلند کرد و اتفاقی جینی رو دید.چشماش گشاد شد و خواست چیزی بگه که جینی انگشتش رو روی لبش گذاشت و سرش رو به اطراف تکون داد، نه پایپر.خواهش میکنم وانمود کن منو نمیشناسی...


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
∆•𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞
𝐊𝐥𝐚𝐮𝐬 𝐦𝐢𝐤𝐚𝐞𝐥𝐬𝐨𝐧


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
کارکتر هایی که اول بهشون حس خوبی نداشتیم ولی بعد عاشقشون شدیم...


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 [⚜] #𝐰𝐢𝐭𝐜𝐡

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


∆•𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞
𝐑𝐞𝐛𝐞𝐤𝐚𝐡 𝐦𝐢𝐤𝐚𝐞𝐥𝐬𝐨𝐧...


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


+ میتونم دوس پسر داشته باشم؟
_ بعد از مرگم
+ ولی بابا ، تو جاودانه ای
_ دقیقا :)


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 [⚜] #𝐟𝐮𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
∆•𝐰𝐢𝐭𝐜𝐡
{ 𝐬𝐚𝐛𝐫𝐢𝐧𝐚 }
𝐒𝐚𝐛𝐫𝐢𝐧𝐚 𝐬𝐩𝐞𝐥𝐥𝐦𝐚𝐧...


[⚜] #𝐰𝐢𝐭𝐜𝐡

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


⋞ادامه‌ی پارت چهلم≽
〔• چرخه‌ی نور و تاریکی •〕

از اتاقش خارج شد ، با اینکه زخمی بود ولی دیگر میتوانست تحمل کند...اروم اروم قدم میزد به همه‌جا با دقت و با پوزخند همیشگی اش نگاه میکرد...
به سربازانی که جلوی او تعظیم میکردند...به خدمتکاران و زنانی که به او با ترس نگاه میکردند ، واقعا برایش سرگرمی بود...از راهرویی که به اتاق پادشاه میرسید و زمینش با فرش قرمز پوشانده شده بود میگذشت
به تابلو های نقاشی نگاه میکرد ، جالب بود...بسیار جالب بود...تابلو های نقاشی افراد سلطنتی و قدرتمند قصر و سرزمین بولیویا...جالب تر از همه آنها تابلو پدرش بود ، به تابلو نزدیک تر شد و نگاهی به متن های پایینش انداخت...فرانسیس لسترنج ، فرمانده ارشد ارتش بولیویا ؟...
خندید و سرشو بلند کرد و با صدای ارومی زمزمه کرد : فرانسیس لسترنج؟ تاریخ مرگش کو؟ اینم باید حک میکردند...
دوباره سرش را بلند کرد و رو به عکس پدرش کرد و با خنده از عکس دور شد...
به قدم زدن ادامه میداد و همین طور به عکس ها نگاه میکرد ، حتی عکس دریکو هم بود و همینطور عکس خودش...کریستینا آرتمیس لسترنج ، فرمانده ارشد ارتش بولیویا سال ۱۲۴۲...
روبروی اتاق پادشاه ایستاد و در زد ، با شنیدن صدای پادشاه وارد اتاق شد ، پادشاه در بالکن اتاقش بود و به هلن که روی صندلی در باغچه نشسته بود، با سر کشیدن لیوانش به خدمتکاران درحال کار نگاه میکرد...پادشاه با حالتی که به فکر فرو رفته بود به هلن نگاه میکرد...هلن سرش را به بالا گرفت و نگاهی به پادشاه کرد و دستی تکان داد و با تکان دادن سرش تعظیم کرد
پادشاه اخمش وا شد و سری تکان داد و لبخندی زد...
کریس از پشت نزدیک پادشاه شد و کنارش ایستاد ، به هلن نگاهی کرد و روبه پادشاه کرد و گفت : عاشق دستور دادنه! عاشق اینه که همچی جوری که میگه پیش بره...یه پرنسس به تمام معنا!
پادشاه پوزخندی زد و رو به کریس کرد و گفت : تو مگه الان نباید درحال استراحت باشی؟ به گفته دریکو ، حالت خیلی بد بوده...
کریس بعد از درنگی به میز کنارش نگاهی کرد و لیوان هارا برداشت و برای خودش و پادشاه نوشیدنی ریخت و لیوان را به پادشاه داد ، پادشاه لیوان را از دست کریس گرفت و کمی سر کشید...کریس گفت: سرور من...بد بودم! و فکر کنم هستم...ولی انرژی کافی دارم و میتونم به کارم ادامه بدم...
کریس کمی از نوشیدنی لیوانش را سر کشید و ادامه داد : راستشو بخواین موضوع هم راجب این بود ، میتونم به کارم ادامه بدم...و ادامه میدم!
با اینکه فقط یک روز از امدنش به بولیویا میگذشت و فقط یک روز بود که استراحت میکرد...ولی سرحال بود
پادشاه دو ابروی خود را بالا انداخت و رو به کریس کرد پوزخندی زد و ادامه داد : بولیویا به فرمانده‌اش احتیاج داره
کریس پوزخندی زد و سری تکان داد و رفت
از اتاق پادشاه خارج شد و با یک تکان دادن دستش همه مشعل های راهرو را روشن کرد...دوباره جادوی خود را به دست اورده بود
وارد سالن اصلی شد و نگاهی به خدامتکارانی که درحال کار کردن بودند کرد ، میز هایی که مرتب چیده شده بودند
پرده هایی که مرتب درحال چیده شدن در سرتاسر سالن بودند
سالن بسیار زیبا شده بود ، بسیار عالی...
کریس از سالن و قصر خارج شد و به باغچه رفت...
یکی از خدمتکاران اشتباهی به کریس خورد و همه نوشیدنی هایی که در دست داشت روی کریس ریخت
کریس نگاهی به لباس های خیس از نوشیدنی خود انداخت و سعی کرد خشم خود را کنترل کند
و فریاد عصبی ای رو به خدمتکار گفت : ابله دست و پا چلفتی! دستش را بلند کرد و سیلی ای به خدمتکار مرد زد و ادامه داد : زود اینجارو تمیز کن...
خدمتکار با ترسی در چشمانش به کریس نگاهی کرد و بصورت لرزان سری تکان داد
اه اه همه‌جامم خیس از نوشیدنی کرد احمق! اخه کی به همچین ابله هایی اجازه میده در قصر کار کنن
با عصبانیت وارد قصر شد و به طرف اتاق خود راه افتاد تا لباس هایش را عوض کند...

[⚜] #𝐩𝐚𝐫𝐭40 [⚜] #𝐟𝐚𝐧𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


⋞پارت چهل≽
〔• چرخه‌ی نور و تاریکی •〕

بعد از ۳۵ دقیقه کریس توانست کل انرژی بدنش را برای اپارات دادن در یک جا جمع کند...جیغ دردناکی کشید
احساس میکرد روحش درحال جدا شدن از بدنش است...احساس سبکی زیادی میکرد...سردرد زیادی داشت و بسیار اذیت میشد ولی با این حال دست از تلاش کردن برنمیداشت
نفس هایش نامرتب تر شدند و چشمانش سیاهی میرفتند و دیدش تار شده بود
و مردمک چشمانش غیب میشد و چشمانش سفید سفید شده بودند
که بعد از چند دقیقه که کل انرژیش رو از دست داده بود و خسته تر و قبل شده بود توانست اپارات کند
تنها چیزی که قبل از بسته شدن چشمانش میدید جنگلی بنفش رنگ بود که نشان دهنده این بود که توانسته است به مرز فرشتگان و جادوگران اپارات کند
لبخندی زد و چشمانش را بست...

چشمانش را به ارومی باز کرد ، دقایقی دیدش تار بود و خیلی نمیتونست درست تشخیص بدهد که کجاست ، ولی میتونست بفهمد که در جنگل مرزی نبود...
چشمانش را بست و دستشو شروع کرد به تکان دادن و با فریاد بلندی گفت : من کجام؟ اینجا کجاست؟!
سعی کرد که بلند شود ولی یکی از چپ زود گرفتش و دستشو گذاشت روی دست کریس و گفت : هی...کریس! نگران نباش منم...
و بعد دستشو برداشت و ادامه داد : الان توی درمانگاهی...بعد از ساعاتی میتونی ببینی ، انرژی زیادی از دست دادی!
و شروع کرد به خندیدن...
کریس میتوانست به راحتی صدای خنده های دریکو را تشخیص دهد ، اروم گرفت و با صدای گرفته اش گفت : چطوری پیدام کردین؟
دریکو بعد از درنگی جواب داد : تو روستای سالوینیا بودیم...میدونی که خیلی نزدیک جنگل های مرزی هستش
یکی از سربازانمون پیدات کرد ، به زمین افتاده بودی و بیهوش بودی خیلی خون از دست داده بودی!
میتونم بپرسم چه اتفاقی برات افتاده؟
کریس نفس عمیقی کشید و به یاد الکس و کار هایی که با او کرد افتاد با این حال نخواست که راجب الکس و چیز هایی که دیده صحبت کند...بعد از درنگی با لحن ارومی گفت ؛ بیخیال...تنها چیزی که یادمه مورد حمله قرار گرفتم و یه دختر رو کشتم و البته کل انرژیمو دادم و دوباره اپارات کردم
دوباره چشمانش را باز کرد و دیدش باز هم تار بود...دقایقی بعد چشمانش از رنگ سفید به رنگ اصلی خود ، سبز تغییر یافت...
کریس پوزخندی زد و رو به دریکو کرد و به شوخی گفت : تو کِی اینقدر پیر شدی؟
دریکو سرش را پایین انداخت ، خندید و ادامه داد : شروع شد...فرماندمون برگشت
کریس پوزخند زنان به بدن زخمی اش نگاهی انداخت و رو به درمانگر کنارش کرد و گفت : مشخصا میتونم پاشم و برم دیگه؟
تا زن میخواست دهنش را باز کند و چیزی بگوید کریس ادامه داد : به اندازه کافی خوبم که بتونم در اتاق خودم باشم...تازه انرژی کافی هم دارم...و تازه این درمانگاه کوفتی هم بوی خون و مرده و این چیزا میده ادم یکم نظافت هم بلد باشه خیلی خوبه حالم بهم میخوره
درمانگر سرش را پایین انداخت و اب دهنش را قورت داد و گفت : سرورم...البته که میتونین برین
کریس لبخندی زد و دست دریکو رو گرفت و به کمک دریکو توانست بلند شود
هر قدمی که به طرف اتاقش برمیداشت دردش میومد و برایش سخت بود ولی اهمیت نمیداد
از پله ها بالا رفت داشت نفس هایش نامنظم بود
کمی مکث کرد و وایساد ، نفس عمیقی کشید و نگاهی به در اتاقش کرد
دستش را روی دستگیره در گذاشت...و دوباره و دوباره همون احساس عجیبش ، در رو باز کرد و وارد شد
نفس عمیقی کشید ، حتی با کمی راه رفتن و بالا اومدن از پله ها باعث خیلی خسته بودنش شده بود...خودش را به تخت انداخت به ارومی با خودش زمزمه کرد : فقط باید کمی دیگه استراحت کنم...بعدش دوباره میشم مثل قبل!
سرش را چرخوند و به اطرافش نگاهی کرد
به تخت نامنظمش...
به دیوار های سفید رنگ اتاق..
به پرده های طرحدار و مبل های سبز رنگش
رنگ سبز ، رنگ مورد علاقه او بود
چون به نظرش بسیار زیبا و پرمعنی بود
به جعبه موسیقی روی میزش نگاه کرد...بلند شد کمی نزدیک تر رفت
دستش را روی جعبه گذاشت و بازش کرد
دو دختر رقصان که دستان همدیگر رو گرفته بودند با موسیقی خیلی زیبایی درحال رقصیدن دور هم بودند ، واقعا خیلی زیبا بود
به کریس ارامش میداد
چون این جعبه موسیقی تنها خاطره ای و هدیه ای بود که از امیلی داشت
به این فکر میکرد که الان امیلی در این فکر است که کریس مرده است!
یا شاید هم کای بلایی سر امیلی اورده بوده باشد!
بسیار نگرانش بود...
دستش را روی زخم بالای قلبش گذاشت و سرش را بلند کرد
به سقف نگاه کرد و سعی کرد که گریه نکند
دوباره دراز کشید و همزمان که به موسیقی گوش میداد و به خواهرش و اتفاقی که برای خودش در هفته گذشته افتاده بود فکر میکرد
که با ریتم اهنگ و خستگی اش چشمانش را بست و به خواب رفت...!


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
∆•𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥
{ 𝐥𝐮𝐜𝐢𝐟𝐞𝐫 }


[⚜] #𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
∆•𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞
{ 𝐭𝐰𝐢𝐥𝐢𝐠𝐡𝐭 }
𝐁𝐞𝐥𝐥𝐚 𝐬𝐰𝐚𝐧...


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
∆•𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞
𝐅𝐮𝐧...


[⚜] #𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 [⚜] #𝐟𝐮𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


جینی لبخندی زد و همونطور که سعی میکرد همه جارو و البته دریکو رو با چشماش آنالیز کنه جواب داد:
درک میکنم حتما همینطور بوده.
دریکو لبخند موذیانه ای زد:
میتونم بپرسم بانو برای چه کاری تنها و بدون برنامه به قصر ما اومدن؟!
جینی چند قدم به جلو رفت:
من برای پیشنهاد صلح اومدم... فکر میکنم بعدا میتونیم راجبش بیشتر صحبت کنیم اما من الان تازه از سفر رسیدم و...
دریکو حرفش رو قطع کرد:
البته! رینا، بانو رو به اتاقی در قصر غربی هدایت کن.
خدمتکاری با لباس های بنفش جلو اومد و تعظیمی کرد:
بله سرورم. بفرمایید بانو، از این طرف.
جینی با تعظیم کوتاهی از کنار دریکو گذشت و به دنبال خدمتکار راه افتاد....

[⚜] #𝐩𝐚𝐫𝐭39 [⚜] #𝐟𝐚𝐧𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧

→🤍 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←


از خواب پریدم... تو چرا بیداری؟!
رزالین شونه بالا انداخت:
من شب ها نمیخوابم،یادت رفته؟!
جینی سری تکون داد:
آها...اینجا چیکار میکنی؟
رزالین اشاره ای به رو به رو کرد:
میخوام طلوع خورشید رو ببینم،چند ثانیه دیگه طلوع میکنه.
جینی ابرو بالا داد:
فکر میکردم خون آشاما از آفتاب بدشون میاد!
رزالین نفس حرصی ای بیرون داد و تایید کرد. بعد از اون، در سکوت به طلوع نگاه کردن و بعد جینی به رزالین گفت:
من دارم میرم... فقط اینکه...
رزالین سوالی نگاهش کرد:
اگر نقشمون لو رفت... نمیخوام بقیه به دردسر بیافتن. برای نجاتم نیاین. فقط برگردید،باشه؟
رزالین اخم کرد:
کم چرت و پرت بگو! اونهمه وسیله ای که برات دادم و باید برگردونی...میدونی چقدر براشون وقت گذاشتم؟تو حق نداری اونجا بمیری.
جینی با بغض خندید:
رز!!
رزالین چشماش رو بست و نفساش تند شد. جینی دقیقا اون رو با همون لحنی که مادرش صداش میزد صدا کرده بود:
آم رزالین من متاسفم حواسم نبود...بهتره که برم.
و سریع پرواز کرد و از اونجا دور شد. رزالین بلند شد و وارد خونه شد، کلی وسیله بود که میخواست برای خودشون آماده کنه...
بالاخره جینی قصر رو از دور دید. دیوار های بلند و سیاه رنگ، که با سنگ های درخشان تزئین شده بود و ابهت زیادی به اونجا میداد. جینی سرعت پروازش رو بیشتر کرد و جلوی در کاخ روی زمین اومد. چهار سرباز مقابل در ورودی کاخ ایستاده بودن و با هم خوش و بش میکردند و کوچکترین توجهی به جینی نشون نمیدادن.
نفس عمیقی کشید و جلو رفت که یکی از سربازا با اخم جلوشو گرفت:
نمیتونی بری تو!
جینی ابرو بالا داد:
میدونی جلوی چه کسی رو گرفتی؟!
یک دقیقه سرباز از لحن جینی متعجب بود و بعد اخم کرد:
نه!
جینی با غرور سر بالا داد:
من شاهزاده خانم دوم سرزمین لیما، پرنسس جینی هستم.
سه سرباز دیگه زیر خنده زدن و سربازی که جلوی جینی رو گرفته بود پوزخندی زد و جینی رو به عقب هول داد و جینی خودش رو به زور نگه داشت و اخم کرد:
من هم شخص پادشاهم! یه چیزی بگو به قیافت بخوره بچه جو...
سرباز با دهن باز به نشان نقره ای رنگ خیره شد و بعد دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد:
زود دروازه رو باز کن!
سرباز هنوز متعجب ایستاده بود اما دو نفر دیگه سریع دروازه رو باز کردن و یک نفر دیگه رفت تا خبر ورود پرنسس سرزمین فرشته هارو به پادشاه بده...
جینی وارد قصر شد و زیبایی اونجا اون رو حیرت زده کرد. قصر با گل های زیبایی پوشیده شده بود و خدمتکار هایی با لباس های آبی همه جا گشت میزدند. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که با صدای مردی به خودش اومد:
خوش اومدید بانوی من!
جینی برگشت و بهش نگاه کرد:
خیلی متشکرم.
مرد تعظیم کوتاهی کرد که جینی سری تکون داد:
من دریکو مالفوی وزیر دربار هستم. پادشاه درگیر مسائل حکومتی بودند و نتونستند خودشون بیان و به شما خوش آمد بگن، خواهش میکنم عذرخواهی من رو بپذیرید.


⋞پارت سی‌ونه≽
〔• چرخه‌ی نور و تاریکی •〕

شلینا خنده ناباوری کرد که همون موقع صدای قدم های یک نفر اومد که فکر کرد ماتیناست:
تهدید دیگه ای جا مونده بود؟!
با صدای دیوید برگشت و نگاهش کرد:
تهدید؟ در مورد چی حرف میزنی؟
شلینا سری تکون داد:
هیچی هیچی، ولش کن. فکر کردم ماتینا برگشت.
دیوید کنار شلینا نشست:
دختره عین روح میمونه. داشتم میومدم کسی نبود، اما یهو جلوم ظاهر شد و بهم چشم غره رفت!!
شلینا خندش گرفت:
اون دختر خیلی باهوشیه. باورت میشه، تمام صحبت هامون رو گوش داده.
دیوید اخم کرد:
چی؟ یعنی میخوای بگی که میدونه...
صداش رو آروم تر کرد:
برای جاسوسی اومدیم؟؟
شلینا نگاهش رو به طرف آسمون برد و به ماه خیره شد و موافقت کرد:
آره
دیوید آهی کشید:
واجب شد توی گروه ما باشه در غیر این صورت باید بکشیمش
شلینا با تعجب گفت:
ولی اون یه بچست! هی من بچه هارو نمیکشم.
دیوید رو کرد به شلینا:
منم دلم نمیخواد ولی نمیتونیم بزاریم نقشه لو بره، خب؟! بچه یا بزرگ فرق نداره ما برای جاسوسی اومدیم و اگر گیر بیافتیم هممون میمیریم تازه این وضع برای جینی بدتره!
پس اگر جینی رو دوست داری هرکسی که مزاحم نقشمون شد رو بکش. باشه؟!
شلینا لب پایینش رو آویزون کرد:
دیوید درسته ماتینا یکم سرسخته اما دختر خوبیه من اینو حس میکنم!
دیوید خندید:
الان با این قیافه میخوای من رو خر کنی؟!
شلینا مظلوم سر تکون داد که صدای خنده دیوید بلند شد و شلینا هم همراهش خندید:
دیوید من تورو خیلی دوست دارم، خواهش میکنم برای همیشه کنارم بمون!
شلینا این حرف هارو توی دلش گفت و به جاش در سکوت به دیوید که هنوز لبخند پر رنگی زده بود و به ماه نگاه میکرد نگاه کرد:
دیوید؟!
دیوید برگشت:
جانم؟!
یعنی میتونست بهش بگه؟! سه سال بود که عشقش رو توی دلش مخفی کرده بود و حالا...:
موی سفید بهت میاد.
دیوید ایرو بالا انداخت و خندید:
تازه فهمیدی؟!
شلینا دست رو توی موهای دیوید فرو کرد:
به خاطر من این رنگی کردی؟!
دیوید کمی مکث کرد ولی بعد خندید:
نه... رنگ سفید اضافه اومده بود خواستم حیف نشه.
شلینا به دیوید نزدیک تر شد و موهاش رو بهم ریخت:
دروغگو!
دیوید لبخندی زد...یعنی بالاخره متوجه علاقش به خودش شده بود؟! اما با جمله بعد شلینا لبخندش تلخ شد:
تو بهترین دوستمی.
و بلند شد و با قدم های تند به سمت خونه رفت.دیوید دستاش روی علف ها مشت شد شد و اونها رو از جا کند. چشماش رو بست و وقتی آروم شد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
کی میخوای بفهمی دوست دارم لعنتی؟!
از اونطرف ماتینا لب پنجره نشسته بود و به یه عکس نگاه میکرد. عکسی که متعلق به پدر و مادرش بود:
مادر...
اشکی از چشمش به پایین غلتید.لبخندی زد و عکس رو بوسید:
شب بخیر مادر. شب بخیر پدر.
عکس رو زیر بالشتش قایم کرد و خوابید...

جینی خودش رو در حالی دید که در جنگلی با درخت های بنفش گیر افتاده بود. ترسیده قدمی به جلو برداشت و صدا زد:
من...من کجام؟!
صدای خش خشی از بین برگ ها باعث شد که سرش رو به عقب برگردونه:
کی اونجاست؟!
صدا بیشتر شد و ایندفعه از همه طرف میومد. جینی به طرف جلو دوید ولی همون موقع چند نفر از پشت درخت ها بیرون اومدن:
شما...شما کی هستید؟!
لباس هاشون شبیه سرباز ها بود...حالا دور تا دورش رو سرباز هایی که با نیزه آماده بودن به سیخ بکشنش گرفته بودن:
با من چیکار دارید؟!
صدایی از بالای سرش فریاد زد:
اون یه جاسوسه و سزاش مرگه! سربازا،حمله!
جینی ترسیده جیغی کشید:
نههههههههههه
جینی با وحشت از خواب بیدار شد در حالی که نفس نفس میزد. بعد از چند ثانیه آروم شد و نگاهی به اتاق انداخت. توی جنگل نبود،توی اتاق خودش در خونه شلینا بود. نگاهی به دیوید انداخت که آروم خوابیده بود و یک لحظه خنده‌اش گرفت:
دیوید مثل یه نوزاد توی خودش جمع شده بود، موهای سفیدش توی صورتش ریخته بود و حالت بامزه صورتش هرکسی رو به خنده مینداخت.
جینی آروم دستی توی موهای دیوید کشید بهمشون ریخت و بعد بلند شد. از اتاق بیرون رفت و نفس عمیقی کشید، قصد داشت قبل اینکه بقیه بیدار بشن به قصر بره. هرچقدر زودتر میرفت کمتر احتمال داشت که پشیمون بشه.
از خونه بیرون زد، هوا کاملا تاریک بود. برای اطمینان نشان مخصوصش رو در آورد و نگاهش کرد. نشانی به شکل بال نقره ای،مخصوص خاندان سلطنتی و اسم جینی ربنات، که بزرگ روی نشان حک شده بود.
خواست راه بیافته که صدای زمزمه ای از بالای کلبه شنید. آروم پرواز کرد و دید یک نفر روی سقف خونه نشسته و دور دست رو نگاه میکنه و با خودش چیزی رو میخونه:
رزالین؟!
رزالین برگشت و بهش نگاه کرد و آروم لب زد:
چرا بیداری؟!
جینی رفت و پیشش نشست:



20 last posts shown.

177

subscribers
Channel statistics