انسانهای بسیاری من را نمیشناسند و یا حتی دلهاشان نمیخواهد از نزدیک شاهد حلقهی احساسات دور و اطرافم باشند. تنها کسی که مرا میشناسد و همیشه به خاطرم میاورد؛ مردِ میانسالیست که در لابهلای قفسههای چوبی رنگ پریده، میان ورقههای کاهیای که آخر هر ماه پسرش برایش میفرستد، روی چوبهای قدیمیِ زمین، بین آدمهای ریز و درشت و گاها بیسلیقه، زیر آن سقف کمی کوتاه و نقاشیهای غیرقابل فهمش .. و یا بخواهم دقیقتر بگویم در آن مغازهی کتابفروشی انتهای شهرِ ساکت که تنها یک درختچهی کوچکِ گلابی با آن همسایه و ورودی آن شبیه به ورودی یک انبارِ پر از ضایعات است؛ دقیقا در آنجا زندگی خلق میکند و من را هرروز و هرشب به یاد میآورد و منتظر میماند تا کلهی سحر داخل مغازه پیدایم کند و یک دل سیر غر بزند که ": دختر تو خانه و زندگی نداری؟ باز هم دفتر سیاهت را آوردی؟ بیا بیا چای تازه دم است .."
-او ناخواسته انتظارم را میکشد و به خاطرم میآورد.
-او ناخواسته انتظارم را میکشد و به خاطرم میآورد.