دریچه


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


برای ایرانیان کائنات

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter




بودنت یه درده نبودنت هم یه درده ....


می‌ترسم - فرداد انصاری


نه از تو می‌توانم دست بکشم

نه آن شب را می‌توانم فراموش کنم.

درست وسط این اندوه ایستاده‌ام


آرام من...بمان کنارم بمان!
بنگر مرا که بی تو میدهم جان...🤍🍀






Forward from: ❣?ڪـٍٰٖٖٖۘۘـ়়ৃ়ৃৃৃ়়ۘـٍٍٍٍٰٰٖٖۘۘ͜͡ــــٍٰٖٖٖۘۘـ়়ৃ়ৃৃৃ়়ۘـٍٍٍٍٰٰٖٖۘۘ͜͡ــاڦہ ڋڷ?❣
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎ ‎      ‌ ‌‍‌❀ °کــٰافِـهْ دِل° ❀

C᭄‌


ما به یادت عاشقی کردیم بسیارها
ناز شمعی را ز پروانه کشیدیم بارها
گر چه حد مستی ام شلاق داشت
بوسه درکاروساطتت میشودابزارها
من به لاله رنگ لبهای تو را آموختم
تو مرا اما کشیدی ساقه ای از خارها
هر کسی را دلبری آرام میسازد ولی
درد چشمان تو دارد سرمه بیمارها
توبه در قاموس ما پندار داشت
جای هر عشقی نباشد سینه کفتارها
من نمی خواهم که یادت پَر کشد
دلخوش وشیدا به آنم درمیان دارها
تاکه فریاد رنگ موهای ترا ازبرنوشت
رفتی و گفتی بماند باقی افکارها

اسی کوچک


#Arianfar
#پادکست




Forward from: 🍎Energy, انرژی
وارد خانه‌اش که شدم بوی حلوا میامد. پیش‌دستی‌هایی که کنار آشپزخانه گذاشته بود را نگاه کردم و با تعجب گفتم: میخوای حلوا پخش کنی؟ تو که گفته بودی به روح و خیرات و اینچیزا اعتقاد نداری؟
در حالی‌که داشت حلوا را هم میزد گفت: آره ولی این داستانش فرق میکنه. حوصله‌ی شنیدنشو داری؟ طولانیه‌ها. ضمنا ممکنه یه جاهاییش گریه کنم! اشکالی که نداره؟"
لبخند زدم گفتم "تعریف کن. هرجاشم دوست داشتی گریه کن، بخند، هرچی، مال بابام که نیست!"
خندید
بعد از کمی سکوت گفت "این حلوا رو برای حسین میپزم که بیست‌سال‌پیش در هجده‌سالگی فوت شد. پسرعموم بود. تقریبا همسن من. خونه‌شون نیشابور بود. دانشگاه اینجا قبول شد. چون توو تهران جایی رو نداشت اومد پیش ما. ما هم جامون تنگ بود. چهارتا هم دختر توو خونه بودیم و حسین هم خودش معذب بود. بعد از دانشگاه میومد تعویض روغنیِ بابام که پایینِ خونه‌مون بود به بابا کمک میکرد. شبا هم همونجا میخوابید. بابام چون پسر نداشت یجورایی اونو مثل پسرش میخواست. خیلی خجالتی بود. حتی واسه شام هم نمیومد بالا. نامادریم گیتا شام میکشید میداد یکی از ما دخترا میبردیم پایین براش...
کمی سکوت کرد بعد گفت: ما به دیدن دستهای بابا عادت داشتیم. هرجوری بشوری باز رد سیاهیِ روغن لای شیارهای دستت میمونه. یه‌بار که شام حسین رو بردم براش، دیدم دستاش عین برفِ‌نو تمیز شده، مثل وقتی تازه از نیشابور اومده بود.غذاش رو گذاشتم روی فرشی که شبها گوشه‌ی تعویض‌روغنی پهن میکرد. خواستم برم،گفت "مینا؟". نگاهش کردم، گفتم "بگو حسین جان". سرشو انداخت پایین،کمی من‌ومن کرد بعد گفت "دستامو خیلی شستم که اگه تو شام آوردی دستتو بگیرم.خیلی دلم میخواد. میشه؟". موندم چی بگم. خندیدم گفتم "باشه". دستامو بردم جلو گفتم "بفرما!". گرفت، یکی دودقیقه‌ای همینجوری در سکوت نگهداشت،بعد گفت "ممنون، از زن‌عمو بابت شام تشکر کن". همین!
کمی از حلوا را برداشت، مزمزه کرد و ادامه داد: دیگه از اون‌به‌بعد فقط من شامش رو میبردم پایین.همیشه هم مثل همون اولین بار همینجوری دستامو یکی دودقیقه‌ای در سکوت میگرفت و آخرش میگفت "ممنون، از زن‌عمو بابت شام تشکر کن!"
سنی نداشتیم.آدم توو اون سن راحت دل میبنده. چندروزبعد وقتی دیدم اون هیچ‌کاری نمیکنه خودم بوسیدمش! کلی سرخ‌وسفید شد، بعد با لکنت گفت "من بخوابم دیگه. ممنون، از زن‌عمو بابت شام تشکر کن!"
از فرداش اینم به مراسم عجیبمون اضافه شد: شب‌به‌شب گوشه‌ی تعویض‌روغنی دستهای هم رو بی‌هیچ حرفی میگرفتیم، آخرش من میبوسیدمش، اون مثل بار اول خجالت میکشید، من دلم ضعف میرفت! همه‌اش همین. و چقدر خوب بود همین... و چقدر من تمام روز رو منتظر همین بودم.
چندلحظه‌ای سکوت کرد.بعد آرام گفت: هیچی دیگه. همون ترم اول، یه آخرهفته‌ای رفت نیشابور به خانواده‌اش سر بزنه. توو راهِ برگشت تصادف کرد و فوت شد.بابا سر قبرِ حسین یجوری گریه میکرد انگار واقعا پسر خودش مرده... چند روز بعد، یه شب نامادریم بعداز این‌که غذامونو کشید،رفت آشپزخونه و طبق معمول، مشغول چیدن سینیِ شام حسین شد. همه سر سفره نشسته بودیم و مبهوت نگاهش میکردیم.آخرش من آروم گفتم "گیتا جون، حسین دیگه توو تعویض‌روغنی نمیخوابه". باتعجب نگاهم کرد.بعد نشست گوشه‌ی آشپزخونه و زد زیر گریه... طفلک گیتا زن خوبی بود ولی من ازهمون بچگی دوستش نداشتم.همه‌ی خواهرام "مامان" صداش میکردن، جز من. من "گیتا جون" صداش میکردم.
باز سکوت کرد. یکی دو دقیقه‌ای گذشت. بعد زیرلب گفت: "حمید، غم چی داره توش که انقدر آدما رو به هم نزدیک میکنه؟ برای اولین‌بار رفتم جلو و گیتا که گوشه‌ی آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد رو بغل کردم. همونجوری که سرم روی شونه‌اش بود یهو بی‌دلیل و بی‌هوا گفتم "برای حسین حلوا بپزیم مامان؟"... گیتا در حالی‌که صورتش از گریه خیس بود برگشت با حیرت و خوشحالی نگاهم کرد و گفت "آره قربونت برم، آره عزیز دلم، آره دخترم، معلومه که حلوا میپزیم"... حلوا پختیم. همون‌شب. دوتایی. مادر دختری. از اونشب تا همین پارسال که فوت شد دیگه فقط مامان صداش میکردم...
زیر گاز را خاموش کرد. گفت: همون شبی که حلوا پختیم شبش خواب دیدم دارم برای حسین غذا میبرم پایین. از روی فرشِ گوشه‌ی تعویض‌روغنی بلند شد دستاشو نشون داد گفت "ببین مینا، باز امشب دستامو شستم که اگه تو شام آوردی دستتو بگیرم". دستاش از پاکی میدرخشید. خندیدم و دستامو دراز کردم گفتم "بفرما!". دستامو گرفت، سرد بود، مثل همون‌زمونا کمی نگهداشت، بعد گفت "ممنون، از زن‌عمو بابت حلوا تشکر کن". ظرف غذا رو نگاه کردم، توش حلوا بود... از خواب پریدم. همون‌لحظه عهد کردم تا زنده‌ام واسه سالگردش حلوا بپزم...
نوک قاشق حلوا برداشت. گفت "ببین خوب شده؟". اشکهایم را پاک کردم و حلوا را از توی قاشق برداشتم. چقدر خوب شده بود. لبخند زدم و گفتم "عالی شده، خیرت قبول".
#حمید_باقرلو


شکوندم توبه ی دیرینه هر بار
به چشمون خودم رفت دود ای


یادمه قبل ازون دیدار چندین شبانه روز انرژیم رو جمع کرده بودم تا نشون ندم چقدر این مدتی که تو زندگیم نداشتمش برام سخت بود و چقدر سخت تونستم خودمو کنترل کنم که از به هم برگشتن حرفی نزنم، وقتی اون روز رسید مثل همیشه که قبل از دیدنش شور از قلبم به همه جای وجودم پمپاژ می‌شد با ضربان قلب نامنظم و میل شدید به شکل گرفتن عکس صورتش تو مردمک چشم‌هام دیدمش...
بعد از ده دقیقه که کنترل زبونم داشت می‌افتاد دست قلبم تا بگه به اندازه‌ی تک تک ثانیه‌های این ۹ ماه که عددش چیزی نزدیک ۲۴ میلیونه دلتنگشم، شروع به حرف زدن کرد.
وقتی به جای صداش به کلماتش دقت کردم و به جای غرق شدن تو مشکی‌ترین چشمایی که به عمرم دیدم تو دنیاهای متفاوتی که توش زندگی می‌کردیم غرق شدم؛ کم کم فهمیدم چرا این همه مدت درد رو به جای تماس گرفتن انتخاب کردم.
کنترل زبونم افتاد به دست عقلم و اونجا، تو اون آخرین دیدار، دوباره دردو انتخاب کردم اما این‌بار می‌دونستم فقط چند میلیون ثانیه دیگه مونده تا تموم شه چون اون پایانی که لازم داشت، همین «قرارِ آخر» بود ...

#سیده_زهرا_سیدی

موسیقی با #چشمان_بسته...








Forward from: Unknown
تو فراموشی جا موندم ...
اجرا #ابوالفضل


چشم‌های خیس من | محسن یگانه 🎼

دوباره
نمی‌خوام
چشم‌های خیسمو کسی ببینه


خیلی وقت پیش یعنی تو دوران راهنمایی داش اکل رو خوندم
از داستانهای کتاب سه قطره خون صادق خان هدایت بود
یادمه خیلی باهاش درگیر بودم
یعنی صادق خان وقتی داش اکل رو مینوشت چی بهش الهام شده بود که یک داستان فرا زمینی تحریر کرد؟

20 last posts shown.

199

subscribers
Channel statistics