وارد خانهاش که شدم بوی حلوا میامد. پیشدستیهایی که کنار آشپزخانه گذاشته بود را نگاه کردم و با تعجب گفتم: میخوای حلوا پخش کنی؟ تو که گفته بودی به روح و خیرات و اینچیزا اعتقاد نداری؟
در حالیکه داشت حلوا را هم میزد گفت: آره ولی این داستانش فرق میکنه. حوصلهی شنیدنشو داری؟ طولانیهها. ضمنا ممکنه یه جاهاییش گریه کنم! اشکالی که نداره؟"
لبخند زدم گفتم "تعریف کن. هرجاشم دوست داشتی گریه کن، بخند، هرچی، مال بابام که نیست!"
خندید
بعد از کمی سکوت گفت "این حلوا رو برای حسین میپزم که بیستسالپیش در هجدهسالگی فوت شد. پسرعموم بود. تقریبا همسن من. خونهشون نیشابور بود. دانشگاه اینجا قبول شد. چون توو تهران جایی رو نداشت اومد پیش ما. ما هم جامون تنگ بود. چهارتا هم دختر توو خونه بودیم و حسین هم خودش معذب بود. بعد از دانشگاه میومد تعویض روغنیِ بابام که پایینِ خونهمون بود به بابا کمک میکرد. شبا هم همونجا میخوابید. بابام چون پسر نداشت یجورایی اونو مثل پسرش میخواست. خیلی خجالتی بود. حتی واسه شام هم نمیومد بالا. نامادریم گیتا شام میکشید میداد یکی از ما دخترا میبردیم پایین براش...
کمی سکوت کرد بعد گفت: ما به دیدن دستهای بابا عادت داشتیم. هرجوری بشوری باز رد سیاهیِ روغن لای شیارهای دستت میمونه. یهبار که شام حسین رو بردم براش، دیدم دستاش عین برفِنو تمیز شده، مثل وقتی تازه از نیشابور اومده بود.غذاش رو گذاشتم روی فرشی که شبها گوشهی تعویضروغنی پهن میکرد. خواستم برم،گفت "مینا؟". نگاهش کردم، گفتم "بگو حسین جان". سرشو انداخت پایین،کمی منومن کرد بعد گفت "دستامو خیلی شستم که اگه تو شام آوردی دستتو بگیرم.خیلی دلم میخواد. میشه؟". موندم چی بگم. خندیدم گفتم "باشه". دستامو بردم جلو گفتم "بفرما!". گرفت، یکی دودقیقهای همینجوری در سکوت نگهداشت،بعد گفت "ممنون، از زنعمو بابت شام تشکر کن". همین!
کمی از حلوا را برداشت، مزمزه کرد و ادامه داد: دیگه از اونبهبعد فقط من شامش رو میبردم پایین.همیشه هم مثل همون اولین بار همینجوری دستامو یکی دودقیقهای در سکوت میگرفت و آخرش میگفت "ممنون، از زنعمو بابت شام تشکر کن!"
سنی نداشتیم.آدم توو اون سن راحت دل میبنده. چندروزبعد وقتی دیدم اون هیچکاری نمیکنه خودم بوسیدمش! کلی سرخوسفید شد، بعد با لکنت گفت "من بخوابم دیگه. ممنون، از زنعمو بابت شام تشکر کن!"
از فرداش اینم به مراسم عجیبمون اضافه شد: شببهشب گوشهی تعویضروغنی دستهای هم رو بیهیچ حرفی میگرفتیم، آخرش من میبوسیدمش، اون مثل بار اول خجالت میکشید، من دلم ضعف میرفت! همهاش همین. و چقدر خوب بود همین... و چقدر من تمام روز رو منتظر همین بودم.
چندلحظهای سکوت کرد.بعد آرام گفت: هیچی دیگه. همون ترم اول، یه آخرهفتهای رفت نیشابور به خانوادهاش سر بزنه. توو راهِ برگشت تصادف کرد و فوت شد.بابا سر قبرِ حسین یجوری گریه میکرد انگار واقعا پسر خودش مرده... چند روز بعد، یه شب نامادریم بعداز اینکه غذامونو کشید،رفت آشپزخونه و طبق معمول، مشغول چیدن سینیِ شام حسین شد. همه سر سفره نشسته بودیم و مبهوت نگاهش میکردیم.آخرش من آروم گفتم "گیتا جون، حسین دیگه توو تعویضروغنی نمیخوابه". باتعجب نگاهم کرد.بعد نشست گوشهی آشپزخونه و زد زیر گریه... طفلک گیتا زن خوبی بود ولی من ازهمون بچگی دوستش نداشتم.همهی خواهرام "مامان" صداش میکردن، جز من. من "گیتا جون" صداش میکردم.
باز سکوت کرد. یکی دو دقیقهای گذشت. بعد زیرلب گفت: "حمید، غم چی داره توش که انقدر آدما رو به هم نزدیک میکنه؟ برای اولینبار رفتم جلو و گیتا که گوشهی آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد رو بغل کردم. همونجوری که سرم روی شونهاش بود یهو بیدلیل و بیهوا گفتم "برای حسین حلوا بپزیم مامان؟"... گیتا در حالیکه صورتش از گریه خیس بود برگشت با حیرت و خوشحالی نگاهم کرد و گفت "آره قربونت برم، آره عزیز دلم، آره دخترم، معلومه که حلوا میپزیم"... حلوا پختیم. همونشب. دوتایی. مادر دختری. از اونشب تا همین پارسال که فوت شد دیگه فقط مامان صداش میکردم...
زیر گاز را خاموش کرد. گفت: همون شبی که حلوا پختیم شبش خواب دیدم دارم برای حسین غذا میبرم پایین. از روی فرشِ گوشهی تعویضروغنی بلند شد دستاشو نشون داد گفت "ببین مینا، باز امشب دستامو شستم که اگه تو شام آوردی دستتو بگیرم". دستاش از پاکی میدرخشید. خندیدم و دستامو دراز کردم گفتم "بفرما!". دستامو گرفت، سرد بود، مثل همونزمونا کمی نگهداشت، بعد گفت "ممنون، از زنعمو بابت حلوا تشکر کن". ظرف غذا رو نگاه کردم، توش حلوا بود... از خواب پریدم. همونلحظه عهد کردم تا زندهام واسه سالگردش حلوا بپزم...
نوک قاشق حلوا برداشت. گفت "ببین خوب شده؟". اشکهایم را پاک کردم و حلوا را از توی قاشق برداشتم. چقدر خوب شده بود. لبخند زدم و گفتم "عالی شده، خیرت قبول".
#حمید_باقرلو