امروز خوب کار کردی ،سهمت میشه دو لبخند .
لبخندها رو گرفت و راهی خونه شد ؛
مادرش خوابیده بود
آروم لبخندها رو توی شیشهای که
زیر تخت مادرش قایم کرده بود جا داد .
_چیکار میکنی ؟
+عِ مامان بیدار شدی ؟
هیچی داشتم گوشه تخت رو مرتب میکردم
بلند شد و لیوان اب رو رو داد دست مادرش
+بیا وقت داروهاته !..
به سختی نشست و داروهاشو خورد ؛
_مریضی من حتی به تو هم فرصت بچگی کردن نداد ..
+میرم هیزم بیارم .
کلافه از اتاق بیرون و رفت و مسیر جنگل رو پیش گرفت .
+ببین این شاخه رو ؛ نازه ؛ کوچیکه ؛هنوز خیلی بچس واسه سوختن !
اما من میشکنمش ! چرا ؟
چون به هیزم و چوب برای گرم شدن نیاز دارم .
چون این باید بسوزه تا من بتونم بسازم و ادامه بدم
بچگی کردن چه معنی میده وقتی فرصت کوتاهه ؟!
مسخرس ...
قدم زد و حرف زد و .. حرف زد و ...
هوا تاریک شده بود ؛
قدماشو تند کرد و به سمت خونه برگشت .
+من برگشتم !
+مامان ؟
صدای نفسای آروم مادرش میومد
به سمت تختش رفت ،
رنگش پریده بود و بزور نفس میکشید ...
دستشو گرفت و کنارش نشست
+حالت خوبه ؟
_فکر میکنم باید ازت عذر بخوام
+برای چی ؟
_برای تمام وقتی که نبودم ..
+اما تو که همیشه بودی !!
_آره اما فقط جسمم بود ،
هیچوقت اونجوری که باید نتونستم بغلت کنم و برات مادر باشم.
از زیر تخت شیشه لبخندها رو بیرون اورد و دست مادرش داد.
+بگیر ! اینا حقوق یک ماهمه ،
برای تو جمع کردم ؛
اونقدری میشه که بتونی با وجود همه دردات لبخند بزنی !
مادرش شیشه رو گرفت و سر کشید .
چشماشو بست ؛
به مرگ لبخند زد ...