🍃در عشق زنده باید
شب بیست و ششم آذر بود، تو تب داشتی، هوا سرد بود، برف هم می آمد. من دستمال نم دار روی پیشانی داغت می گذاشتم و بی تاب بودم و گریه می کردم
گفتم: تنهایمان نگذار، بدون تو چه کار کنم؟
گفتی: رو سر بنه به بالین
تنها مرا رها کن
گفتم: تو خودت داروخانه ای ، دوای عشقت را به مرگ هم بده، زندگی می شود
گفتی: حالا اما دوا همان مرگ است
دردی ست غیر مردن آن را دوا نباشد
من دستت را گرفتم گفتم : نه
تو لبخند زدی و به سمت در اشاره کردی و گفتی: نگاهش کن!
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن...
🍃
فردا تو مُردی...
و ما خندیدیم و دست افشاندیم و پای کوبیدیم و دف زدیم ؛
زیرا مرگ تنها دروغ مصلحت آمیزی بود که در همه زندگی ات گفتی.
از آن روز...تا حالا
هفتصد و شصت و هفت سال است که غزل به غزل می رقصی و خانه به خانه سماع می کنی.
🍃
می گویم حالا که اینجایی و سالگرد عُرس است ،بیا عکسی با هم بگیریم و در صفحه بگذاریم...گوشی را از دستم می گیری و می گویی:
در این سرما و باران یار خوشتر
ما با هم می خندیم از همان نوع دگر خندیدن ها که خودت یادم دادی...
#عرفان_نظرآهاری
#شب_عُرس
#مولانا
@erfannazarahari
شب بیست و ششم آذر بود، تو تب داشتی، هوا سرد بود، برف هم می آمد. من دستمال نم دار روی پیشانی داغت می گذاشتم و بی تاب بودم و گریه می کردم
گفتم: تنهایمان نگذار، بدون تو چه کار کنم؟
گفتی: رو سر بنه به بالین
تنها مرا رها کن
گفتم: تو خودت داروخانه ای ، دوای عشقت را به مرگ هم بده، زندگی می شود
گفتی: حالا اما دوا همان مرگ است
دردی ست غیر مردن آن را دوا نباشد
من دستت را گرفتم گفتم : نه
تو لبخند زدی و به سمت در اشاره کردی و گفتی: نگاهش کن!
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن...
🍃
فردا تو مُردی...
و ما خندیدیم و دست افشاندیم و پای کوبیدیم و دف زدیم ؛
زیرا مرگ تنها دروغ مصلحت آمیزی بود که در همه زندگی ات گفتی.
از آن روز...تا حالا
هفتصد و شصت و هفت سال است که غزل به غزل می رقصی و خانه به خانه سماع می کنی.
🍃
می گویم حالا که اینجایی و سالگرد عُرس است ،بیا عکسی با هم بگیریم و در صفحه بگذاریم...گوشی را از دستم می گیری و می گویی:
در این سرما و باران یار خوشتر
ما با هم می خندیم از همان نوع دگر خندیدن ها که خودت یادم دادی...
#عرفان_نظرآهاری
#شب_عُرس
#مولانا
@erfannazarahari