#پارت_10 ♡.♡🌤
قضیه رو کامل براش تعریف کردم
آسمان گفت: واایییی تو چی؟ توهم دوسش داری؟
گفتم: واقعا نمیدونم
آسمان گفت: یکم روش فکر کن
گفتم: فکر میکنم
آسمان گفت: تو واقعا متوجه عشقی که باراد بهت داشت نشدی؟
تو چشام اشک جمع شده بود
گفتم: خب.. چرا متوجه شدم ولی فکر نمیکردم عشق باشه
آسمان گفت: تابان این عاشقته، ببین تو بهش توجه ایی نکردی به اون نگاهاش که فقط رو تو بود ، به اون رفتاراش که بخاطر تو بود
گفتم: چندروز فکر میکنم
آسمان بغلم کرد و گفت: بخاطر تو اومد دانشگاه تهران، بخاطر تو خونه جلویی رو گرفت، بیشتر روش فکر کن خواهری
لبخند زدم و گفتم: باشه
نهارمونو خوردیم
آسمان خوابید و من خیلی خسته بودم ولی یه لحظه هم از فکر باراد در نمیومدم، نمیدونستم باید چیکار کنم
فضای خونه برام خیلی خفه بود
آماده شدم و برای آسمان یه نامه نوشتم:
آسو، من رفتم بیرون زود برمیگردم باید یکم تنها باشم
بعد از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم یه جایی که منظره زیبایی داشت و خلوت بود، از ماشین پیاده شدم خیره شدم به غروب خورشید..
درسته یه زمانی دوسش داشتم،
ولی دیگه خیلی وقت بود که فراموشش کردم
نمیدونم دوباره بیارمش تو زندگیم یا نه
داشتم از بچگی تا الان که ۲۲ سالمه خاطراتمونو مرور میکردم
صورتم خیس شده بود
نمیخواستم از قلبم استفاده کنم...
•[چند روز بعد...]•
استاد داشت درس میداد و من داشتم جزوه مینوشتم و حواسم به درس بود و حسابی تمرکز کرده بودم
آسمان گفت: تابااان بارادو نگاه کن چشتو دراورد
سرمو گرفتم بالا و باراد نگاه کردم
باراد لبخند زد
استاد گفت: آقای صالحی حواستون به من باشه..
ماهور خندید و گفت: باراد چشم دختره رو درآوردی
باراد بی اهمیت نسبت به همه داشت به من نگاه میکرد و من خودمو میزدم به نفهمی
آسمان گفت: تابان تابان نگاش کن
گفتم: این چرا زل زده به من؟
آسمان گفت: چون دوسِت داره، بعد امروزم قرار بود بهش جواب بدی
گفتم: آها آره پس واسه همینه
استاد گفت: خسته نباشید
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni
قضیه رو کامل براش تعریف کردم
آسمان گفت: واایییی تو چی؟ توهم دوسش داری؟
گفتم: واقعا نمیدونم
آسمان گفت: یکم روش فکر کن
گفتم: فکر میکنم
آسمان گفت: تو واقعا متوجه عشقی که باراد بهت داشت نشدی؟
تو چشام اشک جمع شده بود
گفتم: خب.. چرا متوجه شدم ولی فکر نمیکردم عشق باشه
آسمان گفت: تابان این عاشقته، ببین تو بهش توجه ایی نکردی به اون نگاهاش که فقط رو تو بود ، به اون رفتاراش که بخاطر تو بود
گفتم: چندروز فکر میکنم
آسمان بغلم کرد و گفت: بخاطر تو اومد دانشگاه تهران، بخاطر تو خونه جلویی رو گرفت، بیشتر روش فکر کن خواهری
لبخند زدم و گفتم: باشه
نهارمونو خوردیم
آسمان خوابید و من خیلی خسته بودم ولی یه لحظه هم از فکر باراد در نمیومدم، نمیدونستم باید چیکار کنم
فضای خونه برام خیلی خفه بود
آماده شدم و برای آسمان یه نامه نوشتم:
آسو، من رفتم بیرون زود برمیگردم باید یکم تنها باشم
بعد از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم یه جایی که منظره زیبایی داشت و خلوت بود، از ماشین پیاده شدم خیره شدم به غروب خورشید..
درسته یه زمانی دوسش داشتم،
ولی دیگه خیلی وقت بود که فراموشش کردم
نمیدونم دوباره بیارمش تو زندگیم یا نه
داشتم از بچگی تا الان که ۲۲ سالمه خاطراتمونو مرور میکردم
صورتم خیس شده بود
نمیخواستم از قلبم استفاده کنم...
•[چند روز بعد...]•
استاد داشت درس میداد و من داشتم جزوه مینوشتم و حواسم به درس بود و حسابی تمرکز کرده بودم
آسمان گفت: تابااان بارادو نگاه کن چشتو دراورد
سرمو گرفتم بالا و باراد نگاه کردم
باراد لبخند زد
استاد گفت: آقای صالحی حواستون به من باشه..
ماهور خندید و گفت: باراد چشم دختره رو درآوردی
باراد بی اهمیت نسبت به همه داشت به من نگاه میکرد و من خودمو میزدم به نفهمی
آسمان گفت: تابان تابان نگاش کن
گفتم: این چرا زل زده به من؟
آسمان گفت: چون دوسِت داره، بعد امروزم قرار بود بهش جواب بدی
گفتم: آها آره پس واسه همینه
استاد گفت: خسته نباشید
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni