دوباره اتفاق افتاد...
نمیدونم چه اتفاقی درونم میوفته که گاهی اینطور غرق سکوت میشم. انگار ار از هر کلمه ای که وجود داره متنفر میشم و من و افکارم توسط سکوت بلعیده میشیم.
گوشه ای کز میکنم. شبیه به غم داشتن نیست. دلگیر هم نیستم، ولی...
نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی من تو این سکوت احساس راحتی میکنم. خودمم، همون دخترکی هستم که زیادی به اینکه باید پیشرفت کنه فکر میکنه.
محبت کردن به کسی که تو رو نمیبینه عجیبه؛ تلاش میکنم تا دوست خوبی باشم ولی اون نیست و نمیبینه.
فکر کنم لازمه تا آخرین لحظه زندگیم کلمه هام رو به غم های خودم آغشته نکنم...
اینجوری بهتره. امن تره.
_احوالات من
نمیدونم چه اتفاقی درونم میوفته که گاهی اینطور غرق سکوت میشم. انگار ار از هر کلمه ای که وجود داره متنفر میشم و من و افکارم توسط سکوت بلعیده میشیم.
گوشه ای کز میکنم. شبیه به غم داشتن نیست. دلگیر هم نیستم، ولی...
نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی من تو این سکوت احساس راحتی میکنم. خودمم، همون دخترکی هستم که زیادی به اینکه باید پیشرفت کنه فکر میکنه.
محبت کردن به کسی که تو رو نمیبینه عجیبه؛ تلاش میکنم تا دوست خوبی باشم ولی اون نیست و نمیبینه.
فکر کنم لازمه تا آخرین لحظه زندگیم کلمه هام رو به غم های خودم آغشته نکنم...
اینجوری بهتره. امن تره.
_احوالات من