Forward from: Fa(ma)
#قسمت_سی_و_چهارم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
آن حرف ها چیست که می گویند؟ خدای من امکان ندارد، دروغ است، دروغ محض، امکان ندارد که سعیدِ من، عشق من، همه ی زندگیم، دارد پدر می شود، آن هم از آن زن، دختر عمویم... زنی که با آمدنش تمام زندگیم را به خاک سیاه نشاند، زنی که شبانه روز دعا می کنم که کاش نبودش، اگر او وجود نداشت اکنون من مادرم را داشتم تنها کسی که تا چند وقت پیش همه ی زندگیم را صرف او کرده بودم تا شاید یکبار، فقط یکبار دیگر صدایش را بشنوم. اگر او در این دنیا وجود نداشت مادرم بخاطرش من را پس نمیزد، میزد؟
یک پله بالا می روم، دیگر تحمل شنیدن حرف هایشان را ندارم. حرف هایی که همش به آن بچه مربوط می شود، بچه سعید من و آن زن... اصلا دیگر ضرفیتش را هم در خود نمی بینم، چه برسد به اینکه قبولش کنم.
قبل از اینکه بغضم بشکند با دو از پله ها بالا می روم که میفهمم اکرم هنوز دنبالم می آید. خودم اعصاب نداشتم حال او با این کارش اعصابم را نیز بهم میزند، کخصوصا با حرف هایی که در اتاق زده بود بیش از حد از دستش عصبی بودم و همین باعث شد تمام دق و دلی ام را سر او بخوابانم.
ارغوان: تو دیگه کجا؟ نگران نباشید سردیش کرده.
وارد اتاق خواب خودم و سعید می شوم، سعیدی که سه ماه است همسر دیگری است، مرد خانه دیگریست و اکنون دارد پدر فرزند دیگری می شود و من هنوز زنده ام، هنوز نفس می کشم و فقط خدا می داند که چگونه تا کنون زندگی می کنم و بس...
کیفم را روی میز آرایشی پرت می کنم و چند لحظه ای به صورتم درون آینه خیره میشوم و سپس روی صندلی راک کنار تخت می نشینم، تا کمی، فقط کمی با تکان های آرام صندلی آرامش بگیرم.
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
آن حرف ها چیست که می گویند؟ خدای من امکان ندارد، دروغ است، دروغ محض، امکان ندارد که سعیدِ من، عشق من، همه ی زندگیم، دارد پدر می شود، آن هم از آن زن، دختر عمویم... زنی که با آمدنش تمام زندگیم را به خاک سیاه نشاند، زنی که شبانه روز دعا می کنم که کاش نبودش، اگر او وجود نداشت اکنون من مادرم را داشتم تنها کسی که تا چند وقت پیش همه ی زندگیم را صرف او کرده بودم تا شاید یکبار، فقط یکبار دیگر صدایش را بشنوم. اگر او در این دنیا وجود نداشت مادرم بخاطرش من را پس نمیزد، میزد؟
یک پله بالا می روم، دیگر تحمل شنیدن حرف هایشان را ندارم. حرف هایی که همش به آن بچه مربوط می شود، بچه سعید من و آن زن... اصلا دیگر ضرفیتش را هم در خود نمی بینم، چه برسد به اینکه قبولش کنم.
قبل از اینکه بغضم بشکند با دو از پله ها بالا می روم که میفهمم اکرم هنوز دنبالم می آید. خودم اعصاب نداشتم حال او با این کارش اعصابم را نیز بهم میزند، کخصوصا با حرف هایی که در اتاق زده بود بیش از حد از دستش عصبی بودم و همین باعث شد تمام دق و دلی ام را سر او بخوابانم.
ارغوان: تو دیگه کجا؟ نگران نباشید سردیش کرده.
وارد اتاق خواب خودم و سعید می شوم، سعیدی که سه ماه است همسر دیگری است، مرد خانه دیگریست و اکنون دارد پدر فرزند دیگری می شود و من هنوز زنده ام، هنوز نفس می کشم و فقط خدا می داند که چگونه تا کنون زندگی می کنم و بس...
کیفم را روی میز آرایشی پرت می کنم و چند لحظه ای به صورتم درون آینه خیره میشوم و سپس روی صندلی راک کنار تخت می نشینم، تا کمی، فقط کمی با تکان های آرام صندلی آرامش بگیرم.