شیشه ی عطر بی رنگ که حالا صورتی بی رنگی به خود گرفته بود را گوشه ی میزش گذاشت و لبخند زد.
نگاهی به اتاق کوچک و رنگی انداخت و نفس راحتی کشید.
پاهایش را روی میز سفیدرنگ دراز کرد و دست هایش را پشت سرش غلاب کرد.
خیره به سقف بازهم خندید.
کاش میشد به همه ی آدم های خسته و غمگین بگوید آینده می تواند چطور بی نظیر باشد.
مخصوصا حال حاضر برای خودش،سفری نسبتا طولانی به کره،خرید بلیط کنسرت،گشتن تمام شاپ های سئول،خرید های دلخواهش و خوراکی های جدید بی آنکه نگران خالی شدن موجودی کارتش باشد.
این طورها هم نبود که دختر ولخرجی باشد یا حساب نامحدود داشته باشد.فقط بغد از سال های طولانی کار و مشغله های تمام نشدنی کمی خودش بود.
نه اینکه شلوغی شهرش و سختی شغلش آزرده اش کند!
بالعکس همه چیز هرچند دشوار حالش را خوب میکرد.
به سیاره های زیادی که روی سقف اتاق نقاشی شده بود لبخند زد.
مادرش میگفت دختر سربه هوایی ست اما این روزها شگفت زده اش کرده و پدرش معتقد بود دختری ست که همیشه به او افتخار خواهد کرد.
نه اینکه آرام گرفته باشد!
ابدا...او فقط درتنهایی اش بیشتر خوش گذرانی میکرد.
@deadpoetssociety2020