آنسال، همه جوری رفتار میکردند که انگار چیزی نشده. بابا ریشش را خطِ گرد انداخته بود. مامانبزرگ، دو ظرف کوچک سبزه گذاشته بود. آقاجون از کفش ملی، برای همه کفش نو سفارش داده بود. عمه داشت دیوارها را تند و تند برق میانداخت. هی میگفت « محکم روزنامه بکش رو شیشه ها.»
گفتم «عمه! شما برای سال تحویل چه آرزویی داری؟»«مگه آدم باید آرزو بکنه؟» «آره. مامان پروانه گفته.» یک لحظه دستش ایستاد و بعد دوباره شروع کرد به دستمالکشی. گفت«همین که همه سالم باشن.» بعد گفت «برو تو حیاط ببین کسی کاریت نداره؟»
مامانبزرگ داشت روی گازِ کفِ حیاط، ماهی سرخ میکرد. گفت«اون ور وایستا، روغن نپاشه بهت.» همان سوال را از مامانبزرگ پرسیدم. گفت «ظهور امام زمان و پیروزی رزمندگان اسلام» گفتم «می پهمم» بعد رفتم پیش آقاجون، که توی آشپزخانهء کنج حیاط، مایه کوکوسبزی را هم میزد. وقتی ازش پرسیدم، گفت «هیچی بابا. هیچ آرزویی ندارم.» گفتم «مامان پروانه گفته هر کی سر سال تحویل یه آرزو کنه، خدا برآورده میکنهها.» آقاجون به مامانبزرگ گفت «محسن، پیاز ریختی تو این کوکو، چشم آدم میسوزه؟» خوشم میآمد مامانبزرگ را با اسم بابا صدا میکرد. «محسن بیا اینجا...محسن غذا چی شد؟... محسن کمرمو پماد بمال.»
گفتم «آقاجون. نمیشه که. همه باید یه آرزو داشته باشن.» «ندارم بابا.» «حتا منم یه آرزو دارم.» «آرزوت چیه؟» شانهام را انداختم بالا و گفتم «نمیگم.» گفت«پس منم نمی گم.» گفتم«آقاجون. تو رو خدا.» هی فینش را میکشید بالا و تند تند پلک میزد. مامانبزرگ گفت« برو جلوی در وایستا، ببین بابات کی میاد. بدو تا گرت و گورتت نذاشتما.» گفتم«واشه.» بعد گفتم«آقا جون؟ میشه امسال آرزوتو قرض بدی، من دوتا آرزو کنم؟» گفت«آره بابا. بیا ورش دار.»
جیب شلوار کردیاش را نشانم داد. رفتم و دست کردم توی جیبش و الکی مشت کردم و آوردم بیرون. گفتم«برداشتم.» گفت«حالا آرزوهات چیه بابا؟» گفتم«من دو تا آرزو دارم. یکیش آتاری. اون یکیو هم نمیگم.» صدای جلز و ولز ماهی ها حسابی بلند شده بود. گفتم «آقاجون. میشه با آرزوی شما، از خدا آتاری بخوام ؟» «میشه بابا.» جیغ زدم«هورا.»
از حیاط دویدم توی راهرو و پریدم توی اتاق و نشستم جلوی ساعت. شروع کردم به تماشای عقربه ها. میخواستم وقتی عید شد، اول آرزو کنم یک بار دیگر مامان پروانه زنده شود، بعد آتاری داشته باشم و باهاش بازی کنم. مثل پارسال، که هنوز خدا نگفته بود «پروانه! بیا، پیش من.» مامان، پشت سرم توی خانه عمه نشسته بود و میگفت: «آفرین مرتضا. چقدر خوب بلدی بازی کنی.»
#مرتضی_برزگر
@fotros_is_typing