گردنبند دستانش بغض را ثابت در گلویم نگه می داشت.
سرخی خشم صورتم را می دید اما اجازه ی دست درازی واژه ها به لبانم را نمی داد.
عجز چشمانم به واژه ها را که دید ، گردنبند را آرام آرام باز کرد.
بغض را آزاد و با دستانش روانه ی چشمانم ساخت. سفرش کوتاه بود.
سوغاتی اش اما این بار هم درد سوزناکی از اشک واژه ها روی گونه هایم بود.
سرخی خشم صورتم را می دید اما اجازه ی دست درازی واژه ها به لبانم را نمی داد.
عجز چشمانم به واژه ها را که دید ، گردنبند را آرام آرام باز کرد.
بغض را آزاد و با دستانش روانه ی چشمانم ساخت. سفرش کوتاه بود.
سوغاتی اش اما این بار هم درد سوزناکی از اشک واژه ها روی گونه هایم بود.