Forward from: -Answer
آینهها دورتادور اتاقش را محاصره کرده بودند،
محاصره؟ شاید کلمهی مناسبی برای توصیف نبود.
هیچوقت نمیتوانست کلمات مناسبی برای توصیف پیدا کند؛
همیشه با خود فکر میکرد کلمات محدودتر از آن هستند که او و چیزهای دورش را توصیف کنند.
به کسی اجازه نمیداد اورا توصیف کند، همیشه از محدودیتها متنفر بود.
محدودیتها او را به چالش میکشیدند.
به عبارت بهتر؛
غرور اورا به چالش میکشیدند.
نمیذاشتند او به راحتی خود را رها کند.
به آینهها نگاه میکرد، هیچکدام از آینهها شکسته نبودند، همهی آنها به زیبایی سالم بودند و میتوانست تصویر خود را به خوبی ببیند.
ولی بازهم راضیاش نمیکرد.
فقط میگذاشت خودش در آن آینهها دیده شود، هیچکس لیاقت دیدن بازتاب زیباییهایش را نداشت، درواقع کسی در سطح او قرار نداشت.
در ظاهر او انسان مهربانی بهنظر میرسید؛ اما گر کمی در درونش کنجکاوی کنی به چیزهای دیگری برخورد میکنی.
درواقع او مهربان نبود، بلکه فقط میخواست همه فکر کنند او کاملترین و بینقصترین فردیست که وجود دارد.
زمانی که کمی بخار برروی آینهها میافتاد، تصویرش تیره میشد.
همانند زمانی که کسی اورا کامل میشناسد.
بخار را کنار میزد، اما تصویر تار کنار نمیرفت.
غرورش، همان هالههای بخارِ تار، بر روی او حک شده بودند.
محاصره؟ شاید کلمهی مناسبی برای توصیف نبود.
هیچوقت نمیتوانست کلمات مناسبی برای توصیف پیدا کند؛
همیشه با خود فکر میکرد کلمات محدودتر از آن هستند که او و چیزهای دورش را توصیف کنند.
به کسی اجازه نمیداد اورا توصیف کند، همیشه از محدودیتها متنفر بود.
محدودیتها او را به چالش میکشیدند.
به عبارت بهتر؛
غرور اورا به چالش میکشیدند.
نمیذاشتند او به راحتی خود را رها کند.
به آینهها نگاه میکرد، هیچکدام از آینهها شکسته نبودند، همهی آنها به زیبایی سالم بودند و میتوانست تصویر خود را به خوبی ببیند.
ولی بازهم راضیاش نمیکرد.
فقط میگذاشت خودش در آن آینهها دیده شود، هیچکس لیاقت دیدن بازتاب زیباییهایش را نداشت، درواقع کسی در سطح او قرار نداشت.
در ظاهر او انسان مهربانی بهنظر میرسید؛ اما گر کمی در درونش کنجکاوی کنی به چیزهای دیگری برخورد میکنی.
درواقع او مهربان نبود، بلکه فقط میخواست همه فکر کنند او کاملترین و بینقصترین فردیست که وجود دارد.
زمانی که کمی بخار برروی آینهها میافتاد، تصویرش تیره میشد.
همانند زمانی که کسی اورا کامل میشناسد.
بخار را کنار میزد، اما تصویر تار کنار نمیرفت.
غرورش، همان هالههای بخارِ تار، بر روی او حک شده بودند.