و روزی که تمامم را به تو بخشیدم حتی سلولی از وجودم را به غریبه ای نمیدادم
و ناگهان در چشم بهم زدنی من در قهوه چشمانت غرق شدم
حالا تو مانده ای و من در میان ناباوری ها
در میان تمام دروغ های راست که به یکدیگر گفته ایم
در میان تمام نمیخوامت ها و دوستت ندارم ها
ما هستیم
اینجا
تا کجا و تا کی را نمیدانم
تنها میدانم که ما حالا هستیم
شاید عاشق و شاید عاشق تر از گذشته
مگر اینطور نیست دلبرکم؟